کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ساعت زدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زدن
/zadan/
معنی
۱. چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن: تخم مرغ را زد به دیوار.
۲. (مصدر لازم) وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی: زد توی سر خودش.
۳. [عامیانه، مجاز] نصب کردن؛ چسباندن: تابلو را به دیوار زدم.
۴. وارد کردن ضربه به کسی؛ کتک زدن.
۵. مورد اصابت گلوله قرار دادن: از پشت زدندش.
۶. (مصدر لازم) [عامیانه] اصابت کردن وسیلۀ نقلیه با کسی: یک موتوری به او زده بود.
۷. نیش زدن.
۸. دزدیدن؛ ربودن: کیفم را زدند.
۹. (مصدر لازم) نواختن و به صدا درآوردن آلات موسیقی.
۱۰. [عامیانه] تراشیدن؛ اصلاح کردن: ریشش را زد.
۱۱. [عامیانه، مجاز] استعمال کردن مواد مخدر.
۱۲. [مجاز] خوردن، به ویژه خوردن مایعات: چند تا لیوان زدم.
۱۳. مالیدن یا افشاندن چیزی به بدن، به ویژه مواد آرایشی: عطر تندی زده بود.
۱۴. (مصدر لازم) [عامیانه] بازی کردن، به ویژه قمار.
۱۵. [عامیانه] ایجاد کردن؛ تٲسیس کردن: یک مغازه زده بود.
۱۶. [عامیانه] مخلوط کردن دو چیز با یکدیگر.
۱۷. (مصدر لازم، مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] کم کردن: دو متر از پارچه زده بود.
۱۸. (مصدر لازم) طلوع کردن، به ویژه خورشید.
۱۹. [عامیانه] فشار دادن دکمه برای به کار افتادن دستگاه.
۲۰. (مصدر لازم) با بدگویی از کسی موقعیت او را خراب کردن: همکارانش برایش زده بودند.
۲۱. (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] بسیار تلاش کردن.
۲۲. (مصدر لازم) تپیدن: قلبم میزند.
۲۳. [عامیانه] پارک کردن: ماشینش را بد جایی زده بود.
۲۴. (مصدر لازم) رفتن: زدم بیرون.
۲۵. (مصدر لازم) یورش بردن؛ حمله کردن: بر دشمن زدند.
۲۶. (مصدر لازم) ایجاد کردن صدایی از دهان؛ به زبان آوردن: داد نزن.
۲۷. (مصدر لازم) [قدیمی] برابری و مقابله کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. نواختن
۲. ضرب، ضربه، ضربت
۳. دزدیدن، ربودن، قاپیدن
۴. ضربان
۵. کوفتن
۶. شکار کردن، صید کردن
۷. اتفاقافتادن، واقعشدن
فعل
بن گذشته: زد
بن حال: زن
دیکشنری
affix, beat, blow, bust, clip, clout, cut, dash, deal, delete, dig, hew, excision, knock, lop, nip, omit, pare, pin, poke, poll, prune, pulsate, rob, send, smash, sock, steal, stick, strike, treat, whip, whisk
-
جستوجوی دقیق
-
زدن
واژگان مترادف و متضاد
۱. نواختن ۲. ضرب، ضربه، ضربت ۳. دزدیدن، ربودن، قاپیدن ۴. ضربان ۵. کوفتن ۶. شکار کردن، صید کردن ۷. اتفاقافتادن، واقعشدن
-
زدن
فرهنگ فارسی معین
(زَ دَ) [ په . ] 1 - (مص م .) کوفتن ، آسیب رساندن . 2 - یورش بردن ، حمله کردن . 3 - دزدیدن . 4 - ضرب سکه . 5 - چیره شدن . 6 - برابری کردن . 7 - (عا.) نامیزان بودن ، درست نبودن . 8 - (مص ل .) ضربان یافتن : زدن دل . 9 - الصاق کردن ، چسباندن . 10 - قر...
-
زدن
لغتنامه دهخدا
زدن . [ زَ دَ ] (مص ) پهلوی ، ژتن و زتن از ریشه ٔ ایرانی قدیم : جتا، جن . اوستا: گن (بارتولمه 490) (نیبرگ 258). پارسی باستان ریشه ٔ: اَجَنَم ، جَن (کشتن ). هندی باستان ریشه ٔ: هنتی هن و گم (مضروب کردن ، کشتن ). ارمنی : گن (ضرب ، تأدیب ) و گنم (مضروب...
-
زدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: žatan, zatan] zadan ۱. چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن: تخم مرغ را زد به دیوار.۲. (مصدر لازم) وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی: زد توی سر خودش.۳. [عامیانه، مجاز] نصب کردن؛ چسباندن: تابلو را به دیوار زدم.۴. وارد کردن...
-
زدن
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: beǰeni طاری: ži(mun) طامه ای: pokâtan طرقی: ǰindmun کشه ای: ǰindmun نطنزی: boqâtan
-
زدن
دیکشنری فارسی به عربی
ابتر , اثر , احقن , اصبح , اضرب , انجز , توة , دقة , ذبابة , ربطة , سديم , شاب , شريحة , صفعة , صوت , ضربة , قطع , کدمة , لمس , مسرحية , مسمار , مطرقة , نبتة , نفوذ , وکزة
-
زدن
لهجه و گویش بختیاری
zadan 1. زدن؛ 2. نواختن (در موسیقى).
-
زدن
لهجه و گویش تهرانی
مبتلا شدن : شوره()،کپک()،خشکی ()
-
زدن
لهجه و گویش تهرانی
خوردن: یک کباب بزن.
-
زدن
لهجه و گویش تهرانی
ناراحت کردن:کفش پا را میزند
-
زدن
لهجه و گویش تهرانی
کم کردن،کوتاه کردن ،از سر و ته چیزی زدن
-
واژههای مشابه
-
لبپر زدن، لپر زدن
لهجه و گویش تهرانی
سرریز شدن
-
لَمبُر زدن،لمبور زدن
لهجه و گویش تهرانی
تکان خوردن مایعات
-
تاغ زدن، تاخت زدن
لهجه و گویش تهرانی
عوض کردن دو چیز