کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ساده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ساده رخ
فرهنگ فارسی معین
( ~ . رُ) (ص مر.) بی ریش .
-
ساده رنگ
فرهنگ فارسی معین
( ~ . رَ) (ص مر.) بی رنگ ، پاکیزه .
-
ساده رو
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص مر.) بی ریش و امرد.
-
ساده لوح
فرهنگ فارسی معین
( ~ . لَ) [ فا - ع . ] (ص مر.) 1 - با - خلوص . 2 - ساده دل . 3 - ابله .
-
ساده نویسی
فرهنگ فارسی معین
( ~ . نِ) (حامص .) استفاده از جملات ساده و روان در نوشتن .
-
جهان ساده
لغتنامه دهخدا
جهان ساده . [ ج َ ن ِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دنیای بدون رنگ . عالم ارواح . عالم معنی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
دل ساده
لغتنامه دهخدا
دل ساده . [ دِ دَ /دِ ] (ص مرکب ) ساده دل . دل صاف . بی کینه . (آنندراج ).
-
دل ساده
لغتنامه دهخدا
دل ساده . [ دِ ل ِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل صاف . دل بی کینه : یکی را چو سعدی دل ساده بودکه با ساده رویی درافتاده بود.سعدی (از آنندراج ).
-
ده ساده
لغتنامه دهخدا
ده ساده . [ دِه ْ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج . واقع در 11هزارگزی جنوب روانسر. سکنه ٔ آن 172 تن . آب آن از رودخانه ٔ قره سو و از سراب جاورود تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو (در تابستان ). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
ساده سپهر
لغتنامه دهخدا
ساده سپهر. [ دَ / دِ س ِ پ ِ ] (اِ مرکب ) سپهر ساده است که مراد از آن فلک اطلس و معدل النهار و فلک الافلاک باشد. (برهان ). سپهر ساده که در آن ستاره نیست . و آن را فلک اطلس خوانند، و سپهران سپهر نیز گویند. که بعربی فلک الافلاک است . (انجمن آرا) (آنندر...
-
ساده کرده
لغتنامه دهخدا
ساده کرده . [ دَ / دِ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خایه کشیده را گویند. (آنندراج ). خصی و خواجه سرا و اخته . (ناظم الاطباء). رجوع به ساده کردن شود.
-
ساده باز
لغتنامه دهخدا
ساده باز. [ دَ /دِ ] (نف مرکب ) آنکه در قمار بی مکر و حیله بازی کند. مقابل نقش باز. (بهار عجم ) (آنندراج ) : به حریفان نقش باز بگوساده باز از کسی دغا نخورد.ظهوری (از آنندراج ).
-
ساده بافی
لغتنامه دهخدا
ساده بافی . [ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) ساده بافتن . بافتن بی گل و بته و حاشیه .
-
ساده پرست
لغتنامه دهخدا
ساده پرست . [ دَ / دِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) غلامباره . امردباز. مایل بصحبت امردان و ساده رویان .
-
ساده پرستی
لغتنامه دهخدا
ساده پرستی . [ دَ / دِ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) غلامبارگی . غلامباره بودن .