کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زینهار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
آمن
فرهنگ واژههای سره
به زینهار، بی بیم
-
زنهار
فرهنگ فارسی معین
(زِ) نک زینهار.
-
ذمت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: ذمَّة] [قدیمی] zemmat ۱. امن؛ زینهار.۲. عهده.
-
زنهار
واژگان مترادف و متضاد
۱. پناه، زینهار ۲. امان، مهلت
-
ملتجی شدن
واژگان مترادف و متضاد
پناهخواستن، پناهجویی کردن، پناه آوردن، پناهندهشدن، زینهار خواستن
-
الامان
فرهنگ فارسی معین
(اَ اَ) [ ع . ] (شب جم .) زینهار! پناه !
-
ذمام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَذِمَّة] [قدیمی] zemām ۱. حق.۲. حرمت.۳. واجب.۴. زینهار.
-
استیمان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: استئمان] [قدیمی] 'estimān ۱. (فقه) به امانت گرفتن مال.۲. امان خواستن؛ زینهار خواستن.
-
آمن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] 'āmen ۱. در اطمینان و امنوامان؛ بیترسوبیم؛ بهزینهار.۲. استواردارنده.
-
ذمه
واژگان مترادف و متضاد
۱. تقبل، ضمان، ضمانت، عهده، کفالت ۲. پیمان، عهد ۳. زینهار
-
زنهار شکستن
لغتنامه دهخدا
زنهار شکستن . [ زِ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) عهد شکستن . پیمان شکنی کردن . رجوع به زینهار شکستن شود.
-
ذمام
فرهنگ فارسی معین
(ذِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - حق ، واجب . 2 - حرمت ، آبرو . 3 - زینهار، امان .
-
آموختگار
لغتنامه دهخدا
آموختگار. (ص مرکب ) معتادٌبِه . چشته خور. مسته خوار : گفت زینهار که به آموختگارم مگیرید. (اسرار التوحید).
-
خطاکاری
لغتنامه دهخدا
خطاکاری . [ خ َ ](حامص مرکب ) جرم . (یادداشت بخط مؤلف ) : عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را بجان ده زینهار.سعدی .
-
زبردستی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] ze(a)bardasti ۱. چالاکی؛ مهارت.۲. [قدیمی] توانایی؛ زورمندی: ◻︎ غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱: ۶۴).