کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زکان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زکان
/zakān/
معنی
= ژکیدن
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زکان
فرهنگ فارسی معین
(زَ) (ص فا.) کسی که از روی خشم یا دلتنگی با خود حرف بزند.
-
زکان
لغتنامه دهخدا
زکان . [ زَ ] (اِخ ) از قرای سمرقند. رجوع به نزهةالقلوب ج 3 و الانساب سمعانی و زکانی شود.
-
زکان
لغتنامه دهخدا
زکان . [ زَ / زُ ] (نف ) شخصی را گویند که از خود رمیده باشد و خود بخود سخن گوید. (برهان ) (از ناظم الاطباء). خود به خود حرف زننده . (انجمن آرا) (آنندراج ).آنکه از خود رمیده بود. و قیل به ازای فارسی . (شرفنامه ٔ منیری ). ژکان . ژگان . در حال زکیدن . ز...
-
زکان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، قید) [قدیمی] zakān = ژکیدن
-
جستوجو در متن
-
زکانی
لغتنامه دهخدا
زکانی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب است به زکان که از قرای سمرقند است . (الانساب سمعانی ). رجوع به زکان شود.
-
قیر
لغتنامه دهخدا
قیر. (اِخ ) شهری کوچک است [ از فارس ] و از آب زکان که از کوه دیه خسرویه بر میخیزد مشروب میشود. (نزهةالقلوب ؛ مقاله ٔ سوم ص 118، 217).
-
خسرویه
لغتنامه دهخدا
خسرویه . [ خ ُ رَ وی ی َ ] (اِخ ) نام دیهی بوده است به فارس و در نزهت القلوب آمده است : آب زکان به فارس ازکوه دیه خسرویه بر می خیزد و صحاری ولایت ماصرم و کوار و خیر و صمکان و کارزین و قیر و ابزر و لاغر و بعضی از نواحی سیراف را آب دهد و در این ولایت آ...
-
رکان
لغتنامه دهخدا
رکان . [ رَ ] (ص ) سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با «زای » نقطه دار هم آمده . (آنندراج ) (برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زکان و ژکان شود.
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . (اِ) بمعنی شکاف و تراک باشد. (فرهنگ اسدی ) (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ) : ز آهیختن تیغها از غلاف کُه ِ کاف را در دل افتاد کاف . فردوسی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || درز. رخنه . لا. لای : بیامد قلون تا بنزدیک درز کاف در خانه بنمود سر. فردوسی...
-
کارزین
لغتنامه دهخدا
کارزین . (اِخ ) شهری است به فارس . (انساب سمعانی ورق 470 ب ) (معجم البلدان ). یاقوت این کلمه رابه فتح راء و کسر زاء آورده است . شهری وسط است و گرمسیر و در آنجا درختان خرما بسیار، آبش از رود زکان است و قلعه ٔ محکمی دارد. (از نزهة القلوب چ لیسترانج ، ا...
-
س
لغتنامه دهخدا
س . (حرف ) صورت حرف پانزدهم است از حروف الفبای فارسی پس از «ژ» و پیش از «ش »، و حرف دوازدهم از الفبای عرب پس از «ز» و پیش از «ش »، و حرف پانزدهم از الفبای ابجدی پس از «ن » و پیش از «ع ». و نام آن سین است و آن را سین مهمله نامند. و بحساب جُمّل آن را ش...
-
تیغ
لغتنامه دهخدا
تیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان ) (اوبهی ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطباء). هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن را چون کاردو شمشیر و امثال آن . (از یادداشتهای مرحو...