کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زوبینی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
hastate
زوبینی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] ویژگی بخش یا اندامی در گیاهان که تقریباً تا قاعده سهگوش باشد و بعد ناگهان به سمت دو لَپ جانبی عمود بر محور اصلی پهن شود متـ . زوبینشکل hastiform
-
جستوجو در متن
-
hastiform
زوبینشکل
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] ← زوبینی
-
دژآهنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹دژآهنج› [قدیمی] dež[']āhang ۱. آهنگکننده بهسوی دژ.۲. تیر یا زوبینی که بهسوی قلعه و حصار پرتاب کنند.
-
اسفاهیگری
لغتنامه دهخدا
اسفاهیگری . [ اِ گ َ ] (حامص مرکب ) سپاهی گری : دو ملحد بودند مدتی در خدمت او به اسفاهی گری میبودند فرصت یافتند که اصفهبد آب میخورد آنکه زوبینی داشت بر پهلوی شاه غازی زد. (تاریخ طبرستان ).
-
آبداده
لغتنامه دهخدا
آبداده . [ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) گوهردار. تیزکرده : گفتندپادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است . (تاریخ بیهقی ).دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک روی بدو دارد آبداده سنانم . ناصرخسرو.پر آب داده حسامم به دست نصرت ...
-
ارته گرس
لغتنامه دهخدا
ارته گرس . [ اَ ت َ گ ِ ] (اِخ ) رئیس کادوسیان . وی در جنگ کونّاکسا که بین کوروش کوچک و برادر وی اردشیر دوم شاهنشاه هخامنشی درگرفت ، بکوروش برخورد و بقول پلوتارک (اردشیر، بند 10) به او چنین گفت : «ای ظالم ترین و دیوانه ترین مردان ، که نام کوروش - بهت...
-
لجاج
لغتنامه دهخدا
لجاج . [ ل َ ] (ع اِمص ) لج ّ. لجاجت . (منتهی الارب ). ستهیدن . (منتهی الارب ) (ترجمان القران جرجانی ). عناد. یک دندگی . یک پهلویی . حکر. ستیز. ستیزه . (دهار). ستیزه کردن . (تاج المصادر). ستهندگی . بستهیدن . (زوزنی ). خیره سری . خیره رایی . خیرگی . س...
-
ترنج
لغتنامه دهخدا
ترنج . [ ت ُ رُ / رَ ] (اِ) میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان ). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطه ٔ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ...