کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زمن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زمن
/zaman/
معنی
۱. عصر؛ روزگار.
۲. وقت؛ هنگام.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زمن
لغتنامه دهخدا
زمن . [ زَ م َ ] (اِ) زمین . (ناظم الاطباء).
-
زمن
لغتنامه دهخدا
زمن . [ زَ م َ ] (ع اِ) روزگار. (دهار) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمانه . روزگار. (غیاث ). به فارس دون از صفات اوست . (آنندراج ) : تا خوی او چنین بود او را به روز و شب ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن . فرخی .دوش نامد چشمم از فکرت فرازتا چه ...
-
زمن
لغتنامه دهخدا
زمن . [ زَ م َ ] (ع مص ) بر جای ماندن . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || اوکار شدن . (زوزنی ).
-
زمن
لغتنامه دهخدا
زمن . [ زَ م ِ ] (ع ص ) برجای مانده . ج ، زمنون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بر جای مانده و مبتلا شده به آفت زمانه . (غیاث ). افکار. (مهذب الاسماء). افکار. زمین گیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چون بدست زمن زمن باشی تو نباشی مُسِن مَسِ...
-
زمن
فرهنگ فارسی معین
(زَ مِ) [ ع . ] (ص .) زمین گیر، بر جای مانده .
-
زمن
فرهنگ فارسی معین
(زَ مَ) [ ع . ] (اِ.) وقت ، هنگام . ج . ازمان ، ازمن .
-
زمن
دیکشنری عربی به فارسی
کشيده , عصبي وهيجان زده , زمان فعل , تصريف زمان فعل , سفت , سخت , ناراحت , وخيم , وخيم شدن , تشديد يافتن
-
زمن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَزمان] [قدیمی] zaman ۱. عصر؛ روزگار.۲. وقت؛ هنگام.
-
زمن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] zamen ۱. ناقص و معیوب.۲. برجایمانده؛ زمینگیر.
-
واژههای همآوا
-
ضمن
واژگان مترادف و متضاد
۱. اثنا، حین، خلال، طی ۲. بین، داخل، درون، میان
-
ضمن
فرهنگ واژههای سره
افزون ، افزون بر، درکنار
-
ضمن
فرهنگ فارسی معین
(ضَ مِ) [ ع . ] (ص .) 1 - بیمار در جای بمانده ، زمین گیر. 2 - عاشق .
-
ضمن
فرهنگ فارسی معین
(ض ) [ ع . ] (اِ.) درون ، میان .
-
ضمن
فرهنگ فارسی معین
(ضَ مَ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - برجای ماندن . 2 - عاجز شدن .