کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زغن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زغن
/zaqaz/
معنی
پرندهای شبیه کلاغ و کمی کوچکتر از آن که جانوران کوچک را شکار میکند؛ موشربا؛ چوژهربا؛ گوشتربا؛ گنجشک سیاه؛ خادوخات؛ غلیواج؛ کلیواج؛ کلیواژ؛ پندو جنگلاهی؛ چنکلاهی؛ چنگلانی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
خاد، خرجل، زاغ، غراب، کلاغ
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زغن
واژگان مترادف و متضاد
خاد، خرجل، زاغ، غراب، کلاغ
-
زغن
فرهنگ فارسی معین
(زَ غَ) (اِ.) پرنده ای است گوشتخوار از دستة بازها اما کوچک تر از باز.
-
زغن
لغتنامه دهخدا
زغن . [ زَ غ َ ] (اِ) پند. خاد. غلیواج . زاغ گوشت ربای . مرغ گوشت ربای . (از لغت فرس چ اقبال ص 361). گوشت ربا و غلیواج باشد... (از برهان ). بمعنی غلیواج است ... به عربی غداف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). غلیواج و گنجشک سیاه . (ناظم الاطباء). بعضی گف...
-
زغن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] zaqaz پرندهای شبیه کلاغ و کمی کوچکتر از آن که جانوران کوچک را شکار میکند؛ موشربا؛ چوژهربا؛ گوشتربا؛ گنجشک سیاه؛ خادوخات؛ غلیواج؛ کلیواج؛ کلیواژ؛ پندو جنگلاهی؛ چنکلاهی؛ چنگلانی.
-
زغن
دیکشنری فارسی به عربی
طائرة ورقية
-
واژههای مشابه
-
زغن آباد
لغتنامه دهخدا
زغن آباد. [ زَ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوزوم دل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر و یازده هزارگزی جنوب ورزقان واقع است و 455 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
زاغ و زَغَن
فرهنگ گنجواژه
مرغان بد آوا و ناخوشایند، افراد شوم.
-
واژههای همآوا
-
ذقن
واژگان مترادف و متضاد
چانه، زنخ، زنخدان
-
ذقن
فرهنگ فارسی معین
(ذَ قَ) [ ع . ] (اِ.) زنخ ، چانه . ج . اذقان .
-
ذقن
لغتنامه دهخدا
ذقن . [ ذَ ] (ع مص ) زدن بر گردن کسی . یا زدن بر زنخ کسی . بر زنخدان زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || ذقن علی یده و ذقن علی عصاه ؛ نهاد زنخ خویش را بر دست خود.نهاد زنخ خود را بر چوبدست . || به عصا زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || بر حلق زدن .
-
ذقن
لغتنامه دهخدا
ذقن . [ ذَ ق َ ] (ع اِ) (ظاهراً معرب زنخ ) زنخ . (دهار) (مهذب الاسماء). چانه . زنخدان : گفتم گل است یا سمن است آن رخ و ذقن گفتا یکی شکفته گل است و یکی سمن . فرخی .دی بسلام آمد نزدیک من ماه من آن لعبت سیمین ذقن .فرخی .نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل گر ...
-
ذقن
لغتنامه دهخدا
ذقن . [ ذَ ق َ ] (ع مص )ذقنت الدلو؛ کژلب گردید دلو آنگاه که دوختی آنرا.
-
ذقن
لغتنامه دهخدا
ذقن . [ ذِ ] (ع اِ) شیخ الهم ّ. پیر فانی . پیر سالخورده .