کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زعر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زعر
معنی
(زَ عْ) [ ع . ] (مص ل .) پراکنده شدن .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زعر
فرهنگ فارسی معین
(زَ عْ) [ ع . ] (مص ل .) پراکنده شدن .
-
زعر
لغتنامه دهخدا
زعر. [ زَ ] (اِخ ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ): شهرکی است از دیار قوم لوط به شام و اندر وی آبادانی اندک مانده است . (حدود العالم ).
-
زعر
لغتنامه دهخدا
زعر. [ زَ ] (ع مص ) گائیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): زعر المراة زعراً (از باب فتح )؛ گایید آن زن را. (ناظم الاطباء).
-
زعر
لغتنامه دهخدا
زعر. [ زَ / زَ ع َ ] (ع مص ) کم شدن و پراکنده گردیدن موی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و زعرالریش کذلک ؛ ای قل و تفرق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تنک موی شدن کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء)...
-
زعر
لغتنامه دهخدا
زعر. [ زَ / زَ ع ِ ] (ع ص ، اِ) تنک موی . || موی تنک و پریشان . || جای کم نبات . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برهنه . عریان . (ناظم الاطباء) || مرد بدخوی . (ناظم الاطباء) : دارا زعر بود ظالم ، و وزیر او بدسیرت و بدرا...
-
زعر
لغتنامه دهخدا
زعر. [ زُ ] (ع ص ) ج ِ اَزعَر، تنک موی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به ازعر شود.
-
واژههای همآوا
-
ظئر
لغتنامه دهخدا
ظئر. [ ظِءْرْ ] (ع اِ) زن شیردار که بچه ٔ دیگری را شیر دهد. دایه . || مهربان بر کسی از مردم و جز آن (مذکر یا مؤنث ). و منه الحدیث : سیف القین ظئر ابراهیم بن النبی (ص )و هو زوج مرضعته . ج ، اَظْآر، اَظْؤُر، ظُؤار، ظُؤر (ظُؤور)، ظُؤرة (ظُؤورة)، ...
-
زار
واژگان مترادف و متضاد
۱. پریشانحال، ضعیف، ناتوان، نحیف، نزار ۲. صرع، غش ۳. تضرع، زاری، فغان، ناله ۴. بیچاره، خوار، زبون
-
زار
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) 1 - ناتوان ، ضعیف . 2 - زبون ، درمانده .
-
زار
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) گریة با سوز و گداز.
-
زار
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (پس .) پسوند مکان که انبوهی و فراوانی را می رساند: برنج زار، بنفشه زار.
-
ضار
فرهنگ فارسی معین
(رّ) [ ع . ] (اِفا.) زیانکار، مضر. ج . ضارین .
-
ظئر
فرهنگ فارسی معین
(ظِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زن شیردار که بچة دیگری را شیر دهد، دایه . 2 - مهربان بر شخص و جز آن .
-
ذار
لغتنامه دهخدا
ذار. (پسوند) مانند دار،مزید مؤخر بعض امکنه است : وذار. ویذار. اسفیذار.