کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبون پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زبون
/zabun/
معنی
۱. بیچاره؛ ناتوان؛ عاجز.
۲. [قدیمی] خوار.
۳. [قدیمی] زیردست؛ مغلوب.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان
۲. حقیر، خفیف، خوار، ذلیل
۳. پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس
۴. مغلوب
۵. ضعیف، ضعیفالنفس، نژند
دیکشنری
abject, down , downfallen, groveler, groveller, helpless, low, pitiful, puny, servile, weak, wretched
-
جستوجوی دقیق
-
زبون
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان ۲. حقیر، خفیف، خوار، ذلیل ۳. پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس ۴. مغلوب ۵. ضعیف، ضعیفالنفس، نژند
-
زبون
فرهنگ فارسی معین
(زَ) (ص .) 1 - ضعیف ، درمانده . 2 - خوار، حقیر.
-
زبون
لغتنامه دهخدا
زبون . [ زَ ] (اِخ ) عشیره ای از محمودیان ، از حجاز یا یکی از قبائل بادیه ٔ شرقی اردن . سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله ).
-
زبون
لغتنامه دهخدا
زبون . [ زَ ] (اِخ ) فرقه ای است وابسته به حراحشه ، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیله ٔ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه ٔ آن اطلاعی در دست نیست . (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333).
-
زبون
لغتنامه دهخدا
زبون . [ زَ ] (ص ) خوار. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زیردست . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل . توسری خور. ستمکش . فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص . رجوع به زبون شدن ، ...
-
زبون
لغتنامه دهخدا
زبون . [ زَ ] (ع ص ) اشتر که لگد زند دوشنده را. (مهذب الاسماء): ناقه ٔ زبون ؛ شتر ماده ٔ بسیار راننده و زننده مردم را. (منتهی الارب ). ناقة زبون ؛ یعنی شتری است دورکننده . (شرح قاموس ). شتر لگدزن . (منتخب اللغات ). از شتران ، سخت دورکننده و از خود را...
-
زبون
دیکشنری عربی به فارسی
موکل , مشتري , ارباب رجوع
-
زبون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) zabun ۱. بیچاره؛ ناتوان؛ عاجز.۲. [قدیمی] خوار.۳. [قدیمی] زیردست؛ مغلوب.
-
زبون
دیکشنری فارسی به عربی
حقير , متواضع
-
واژههای مشابه
-
زَبون
لهجه و گویش تهرانی
زبان
-
زخم زبون، زخم زبون زدن
لهجه و گویش تهرانی
نیش و کنایه،طعنه
-
suppressed, overtop, completely suppressed
درخت زبون
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] درختی که تاج آن در لایههای پایینی تاجپوشش قرار دارد، ستاکهای انتهایی آن آزاد نیست و رشدش بسیار کند است
-
زبون گیری
فرهنگ فارسی معین
( ~.)(حامص .) 1 - ضعیف کُشی . 2 - ضعیف شمردن ، خوار دانستن .
-
زبون آمدن
لغتنامه دهخدا
زبون آمدن . [ زَ م َ دَ ] (مص مرکب ) عاجز آمدن . ناتوان بودن . زبونی . عجز. ضعف : بد و نیک از ستاره چون آیدکه خود از نیک و بد زبون آید.نظامی .