کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبهر کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبهر کردن
لغتنامه دهخدا
زبهر کردن . [ زِ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زِبْهَر، عاق باشد و زبهر کردن بمعنی عاق ساختن فرزند و بیزاری ازاو بود. (جهانگیری ، ذیل زِبَهر). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزندان ، و آنرا بعربی عاق گویند. (برهان قاطع). عاق ساختن پدر و مادر فرزند را و بیزا...
-
جستوجو در متن
-
رای فتادن
لغتنامه دهخدا
رای فتادن . [ ف ِ / ف ُ دَ ] (مص مرکب ل )رای افتادن . رای کردن . عطف توجه کردن . علاقه مند شدن بکسی . نظر بکسی کردن . منظور نظر افتادن : شهان پیشین فر همای بردندی زبهر فال به هر کس که شان فتادی رای . فرخی .رجوع به رای اوفتادن شود.
-
بابلی دادن
لغتنامه دهخدا
بابلی دادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب )بولی دادن . باوِلی دادن . سر کردن جانور شکاری بر جانور دیگر خواه خانگی باشد خواه صحرائی ، سیفی گوید:زبهر بابلی چرخ خویش شاه این رانگاه دار چو مرغ دلم شود شنقار.طغرا گوید:بازدار فلک ازبهر تذروافکنی ام خواست بولی بدهد ...
-
عزیز کردن
لغتنامه دهخدا
عزیز کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرامی داشتن . احترام کردن . اعزاز. (فرهنگ فارسی معین ). تعزیز. (از دهار). ارجمندی دادن . عزت دادن : عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار. ابوحنیفه ٔ اسکافی .آنکس که چنین عزیز کردت ازبهر ت...
-
رسن تافتن
لغتنامه دهخدا
رسن تافتن . [ رَ س َ ت َ ] (مص مرکب ) رسن تابیدن . ریسمان تافتن . (از آنندراج ). تعویه . (منتهی الارب ). عیل . (تاج المصادر بیهقی ). مَسْد. (دهار) (منتهی الارب ):ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی زبهر بستن بار گناه بسیارم . سوزنی . || کنایه از فکر بر اصل ...
-
هلاک کردن
لغتنامه دهخدا
هلاک کردن . [ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کشتن . از میان بردن . سبب هلاک دیگری شدن : چنین گفت کای داور دادپاک به دستم ددان را تو کردی هلاک . فردوسی .چرا کردی ای بدتن از آب ، خاک سپه را همه کرده بودی هلاک . فردوسی .چندان است که به قبض وی درآید درساعت هلاک...
-
شدیار
لغتنامه دهخدا
شدیار. [ ش ُ ] (اِ) به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان ). شدکار. شیار و شخم زمین . زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی ). ش...
-
براندیشیدن
لغتنامه دهخدا
براندیشیدن . [ ب َاَ دَ ] (مص مرکب ) اندیشیدن . فکر کردن : چون نامه ٔ مردان بدو رسید براندیشید و صلح اجابت کرد بر پانصد هزاردرم وصد غلام ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).بکردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده و نام و ننگ . فردوسی .می خواه و طرب جوی و زبهر ...
-
ننگ و نبرد
لغتنامه دهخدا
ننگ و نبرد. [ ن َ گ ُ ن َ ب َ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) جنگ . کارزار. پیکار. (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به معنی بعدی شود : کشاورز و دهقان و بیکار مردهمه رزم جویند و ننگ و نبرد. فردوسی .چو آسوده شد باره ٔ هر دو مردز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد. فردوسی .به ...
-
آژدن
لغتنامه دهخدا
آژدن . [ ژْ / ژَ / ژِ دَ ] (مص ) آجدن . آجیدن . آجیده کردن . نکنده کردن . آزدن . آزیدن . آژیدن . برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشته ٔ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را : کشیده پرستنده هر سو رده همه ج...
-
آراستن
لغتنامه دهخدا
آراستن . [ ت َ ] (مص ) (از پهلوی آرو، ایستادن ، برخاستن ، دور شدن ) زیب . زین . تقیین . تزیین . تجمیل . تحلیه . توشیح . تزویق . زبرجه . بزیب و زینت مزیّن کردن . تحسین کردن . متحلی کردن . آمودن . زیورکردن . آذین کردن . بگلگونه و غازه کردن : شاه دیگر ر...
-
رسوا کردن
لغتنامه دهخدا
رسوا کردن . [ رُس ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فضیحة. (ترجمان القرآن ). کَبت . (منتهی الارب ). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ). خزی . تهتک . افضاح . فضح . (دهار).اخزاء. افتضاح . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). ذأم . تندید.پرده از کار بد کسی برداشتن . ...
-
دم دادن
لغتنامه دهخدا
دم دادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دمیدن . دردمیدن . (یادداشت مؤلف ). باد کردن به دهان : سر نهد بر پای تو قصاب واردم دهد تا خونْت ریزد زارزار. مولوی .و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی ). || بخار ب...
-
شتابان
لغتنامه دهخدا
شتابان . [ ش ِ ] (نف ، ق مرکب ) در حال شتافتن . در حال شتابیدن .بسرعت . بعجله . معجلة. (یادداشت مؤلف ) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی . فردوسی .شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر میان و کله بر سر است . فردوسی .چو نزدیک نخ...