کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زبرجدنگار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
زبرجدنگار
/ze(a)barjadnegār/
معنی
زبرجدنشان؛ هرچیزی که با نگینهای زبرجد زینت داده شده باشد؛ مرصع به زبرجد؛ آراسته به زبرجد: ◻︎ همان تخت و هم طوق و هم گوشوار / همان تاج زرین زبرجدنگار (فردوسی: ۲/۴).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
زبرجدنگار
لغتنامه دهخدا
زبرجدنگار. [ زَ ب َ ج َ ن ِ ] (ص مرکب )مرصع به زبرجد. انگشتری ، یا دست بند و جز آن که بر آن نگین زبرجد نشانده باشند. زبرجد نشان : یکی تخت زرین و کرسی چهارسه نعلین زرین زبرجدنگار. فردوسی .هم از طوق و هم تخت و هم گوشوارهمان تاج زرین زبرجدنگار. فردوسی ....
-
زبرجدنگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [عربی. فارسی] [قدیمی] ze(a)barjadnegār زبرجدنشان؛ هرچیزی که با نگینهای زبرجد زینت داده شده باشد؛ مرصع به زبرجد؛ آراسته به زبرجد: ◻︎ همان تخت و هم طوق و هم گوشوار / همان تاج زرین زبرجدنگار (فردوسی: ۲/۴).
-
جستوجو در متن
-
زبرجدنشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [عربی. فارسی] ze(a)barjadnešān هرچه که بر آن نگینی از زبرجد نشانده شده باشد؛ زبرجدنگار.
-
زبرجدنشان
لغتنامه دهخدا
زبرجدنشان . [زَ ب َ ج َ ن ِ ] (ص مرکب ) مرصع به زبرجد. انگشتری یا دستبند و مانند آن که نگین هایی از زبرجد در آن کار گذارده باشند. زبرجدنگار. رجوع به «زبرجدنگار» شود.
-
زبرجدین
لغتنامه دهخدا
زبرجدین . [ زَ ب َ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به زبرجد. || برنگ زبرجد. مانند زبرجد. || مرصع به زبرجد. پیراسته به زبرجد. زبرجد نشان . زبرجدنگار.
-
نگار
لغتنامه دهخدا
نگار. [ ن ِ ] (نف مرخم ) نگارنده . نقش کننده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات : بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگ...
-
گوشوار
لغتنامه دهخدا
گوشوار. [ گوش ْ ] (اِ مرکب ) مرکب از: گوش + وار. به معنی آنچه گوش میبرد و حمل میکند و مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر گاه مرصع و یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند. زیوری که در گوش آویزند و آن را به تازی قرط خوانند و...
-
شفشه
لغتنامه دهخدا
شفشه .[ ش َ / ش ِ / ش ُ ش َ / ش ِ ] (اِ) شوشه ٔ طلا و نقره ٔ گداخته در ناوچه ٔ آهنین ریخته . (از برهان ) (ناظم الاطباء). شوشه ٔ طلا و نقره . (فرهنگ فارسی معین ). شوشه ٔ زر؛در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و ...