کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
قاتمه ریس
لغتنامه دهخدا
قاتمه ریس . [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه پشم قاتمه ریسد. رجوع به قاتمه شود.
-
اسب ریس
لغتنامه دهخدا
اسب ریس . [ اَ ] (اِ مرکب ) عرصه و میدان . میدان اسب دوانی . اسپ ریس . اسپ ریز. اسب رز. اسب رس . رجوع به اسپ ریس شود.
-
باریک ریس
لغتنامه دهخدا
باریک ریس . (نف مرکب ) آنکه خیال بیهوده کند و بدان روز بروز نزارتر و لاغرتر شود : زین حروفت شد خرد باریک ریس نسخ میکن ای ادیب خوشنویس . مولوی .دفع او را دلبرا بر من نویس هل که صحت یابد این باریک ریس . مولوی .|| اندیشه ناک . || دارای حسرت . || دقیق و ...
-
دست ریس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] dastris ریسمان یا نخی که با دست ریسیده شده باشد.
-
راس و ریس، راس و ریس کردن
لهجه و گویش تهرانی
مقدمه چینی /اصلاح کردن،فراهم کردن، مرتب کردن
-
راست و ریس
لغتنامه دهخدا
راست و ریس . [ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ). راست و ریست . در تداول عامه ، موانع. معایب . (یادداشت مؤلف ): راست و ریستش را در کردن ، رفع موانع و معایب چیزی .متناسب یا هموار کردن .
-
په تی ریس
لغتنامه دهخدا
په تی ریس . (اِخ ) نام مردی که در تقسیم مصر توسط اسکندر بدو ایالت ، والی یکی از دوایالت شد اما نپذیرفت . (ایران باستان ج 2 ص 1358).
-
آب ریس،اوریس
لهجه و گویش تهرانی
آب برنج
-
راست و ریس
فرهنگ گنجواژه
درست ، روبراه. راست و ریس کردن= آماده کردن.
-
واژههای همآوا
-
ریث
فرهنگ فارسی معین
(رَ یا رِ) [ ع . ] (اِمص .) درنگ کردن .
-
ریث
فرهنگ فارسی معین
(رَ یِّ) (ص .) کندرو، بطی ، درنگ کار.
-
ریث
لغتنامه دهخدا
ریث . [ رَ ] (ع اِ) درنگ . مثل : رب عجلة وَهبت ریثاً و فی التعجب ما اراثک علینا؛ ای ابطأک عنا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درنگ . (آنندراج ). || مقدار. گویند: لم یلبث الا ریث کذا. و گویند: مایلبث الا ریثما کذا. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطب...
-
ریث
لغتنامه دهخدا
ریث . [ رَ ] (ع مص ) درنگ کردن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درنگی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). مولش . (فرهنگ فارسی معین ). راث علی خبرک ؛ ای ابطاء. (ناظم الاطباء).
-
ریث
لغتنامه دهخدا
ریث . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ) بطی ٔ. درنگ کار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کاهل . درنگ کننده . (از آنندراج ).