کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریز و بیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ده ریز
لغتنامه دهخدا
ده ریز. [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برد بره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. واقع در 8هزارگزی شمال اشترنیان دارای 381 تن سکنه است . آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
رطب ریز
لغتنامه دهخدا
رطب ریز. [ رُ طَ ] (نف مرکب ) که رطب ریزد. ریزنده ٔ رطب . || بمجاز، گوینده ٔ سخن شیرین : چو سقراط را داد نوبت سخن رطب ریز شد خوشه ٔ نخل بن . نظامی .چون رطب ریز این درخت شدی نیک بادت که نیکبخت شدی .نظامی .
-
روزی ریز
لغتنامه دهخدا
روزی ریز. (نف مرکب ) روزی ریزنده .کسی یا چیزی که روزی مردم از او میرسد : بفر شه که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شد روزی فراخست .نظامی .
-
ساچمه ریز
لغتنامه دهخدا
ساچمه ریز. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه ساچمه ریزد. صاچمه ریز. رجوع به ساچمه شود.
-
شالوده ریز
لغتنامه دهخدا
شالوده ریز. [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه شالوده ریزد. آنکه پی افکند. مؤسس . بنیان گذار. بانی .
-
شانه ریز
لغتنامه دهخدا
شانه ریز.[ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) شانه کننده . (ناظم الاطباء).
-
سیل ریز
لغتنامه دهخدا
سیل ریز. [ س َ/ س ِ ] (نف مرکب ) سیل ریزنده . سیل باران : در خانه ٔ سیل ریز منشین سیل آمد سیل ، خیز منشین .نظامی .
-
سیماب ریز
لغتنامه دهخدا
سیماب ریز. (نف مرکب ) در صفات تیغ مستعمل است . (از آنندراج ). رجوع به سیماب شود.
-
صاچمه ریز
لغتنامه دهخدا
صاچمه ریز. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) ساچمه ریز. آنکه صاچمه ریزد.
-
شراره ریز
لغتنامه دهخدا
شراره ریز. [ ش َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) پراکنده کننده ٔ آتش . پراکننده ٔ اخگر. که به هر طرف پاره های آتش بیفکند : برچید او را از میان امتی که شراره ریز است آتشش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
-
قهوه ریز
لغتنامه دهخدا
قهوه ریز. [ ق َهَْ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) سماور کوچک که در آن قهوه پزند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به قهوه شود.
-
نبات ریز
لغتنامه دهخدا
نبات ریز. [ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه نبات سازد. که از شکر نبات سازد. قناد.
-
اسب ریز
لغتنامه دهخدا
اسب ریز. [ اَ ] (اِ مرکب ) میدان . (صحاح الفرس ). اسب ریس . اسپ ریس : ببر کرده هر یک سلیح ستیزنهادند رو جانب اسب ریز.فردوسی .
-
اسپی ریز
لغتنامه دهخدا
اسپی ریز. [ اِ ] (اِخ ) رجوع به اسپه روز شود.
-
اصطرلاب ریز
لغتنامه دهخدا
اصطرلاب ریز. [ اُ طُ ] (نف مرکب ) ریزنده ٔ اصطرلاب . سازنده ٔ اصطرلاب . اصطرلاب ساز. آنکه اصطرلاب سازد:آن منجم چون نباشد چشم تیزشرط باشد مرد اصطرلاب ریز.مولوی (مثنوی ).