کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روشن دل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
راست روشن
لغتنامه دهخدا
راست روشن . [ رَ ش َ ] (اِخ ) نام وزیر بهرام گور که بر خلق ظلم فراوان کرد و مال و ملک ستد. آخرالامر بهرام او را کشته و هرچه بظلم ستده بود بخلایق داد. (شرفنامه ٔ منیری ). نام وزیر بهرام گور بوده که بواسطه ٔ ظلم بسیار کشته شد. (آنندراج ) (انجمن آرا). و...
-
راست روشن
لغتنامه دهخدا
راست روشن . [ رَ وِ ] (ص مرکب ) راست روش . صورت قدیمیتر کلمه ٔ راست روش . رجوع به راست روش شود.
-
روشن ضمیری
لغتنامه دهخدا
روشن ضمیری . [ رَ / رُو ش َ ض َ ] (حامص مرکب ) صفت روشن ضمیر. روشندلی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به روشندلی و روشن ضمیر شود.
-
روشن فکر
لغتنامه دهخدا
روشن فکر. [ رَ / رُو ش َ ف ِ ] (ص مرکب ) آنکه دارای اندیشه ٔ روشن است . (فرهنگ فارسی معین ). || کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد . (فرهنگ فارسی معین ). نوگرای . تجددپرست . تجددگرای . آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن د...
-
روشن فکری
لغتنامه دهخدا
روشن فکری . [ رَ / رُو ش َ ف ِ ] (حامص مرکب ) عمل و حالت روشن فکر. (فرهنگ فارسی معین ). صفت روشن فکر. تجددخواهی . نوگرایی . و رجوع به روشن فکر شود.
-
روشن فیروز
لغتنامه دهخدا
روشن فیروز. [ رَ ش َ ] (اِخ ) یکی از دو شهری است که بنا بنوشته ٔ مجمل التواریخ و القصص (ص 71) بوسیله ٔ فیروز پسر یزدگرد پادشاه ساسانی بنا شده است . و رجوع به فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 83 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 114 شود.
-
روشن کتاب
لغتنامه دهخدا
روشن کتاب . [ رَ / رُو ش َ ک ِ ] (اِخ ) کنایه از قرآن مجید است . (از آنندراج ). کتاب مبین . و رجوع به روشن نامه شود.
-
روشن کرده
لغتنامه دهخدا
روشن کرده . [ رَ / رُو ش َ ک َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) صقیل . مصقول . صیقل زده . صیقل کرده . زدوده .(یادداشت مؤلف ). و رجوع به ماده ٔ روشن کردن شود.
-
روشن کن
لغتنامه دهخدا
روشن کن . [ رَ / رُو ش َ ک ُ ] (نف مرکب ) روشن کننده . روشنایی بخش . روشن ساز. که نورانی کند. که روشن و تابان سازد : روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین به مردم . نظامی .- روشن کن چشم ؛ شادکننده : روشن کن چشم مرقدان رادر مرقد تنگ و تار بینند.نظامی ...
-
روشن گهر
لغتنامه دهخدا
روشن گهر. [ رَ / رُو ش َ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل . صحیح النسب . (یادداشت مؤلف ). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج ) : شبنم غنچه ٔ بیداردلان چشم بد است صیقل سینه ٔ روشن گهران دست رد است . صائ...
-
روشن نامه
لغتنامه دهخدا
روشن نامه . [ رَ / رُو ش َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) ظاهراً در این بیت نظامی کنایه از قرآن کریم است . روشن کتاب : به هفت اورنگ روشن خورد سوگندبه روشن نامه ٔ گیتی خداوند. نظامی .و رجوع به روشن کتاب شود.
-
روشن نظر
لغتنامه دهخدا
روشن نظر. [ رَ / رُو ش َ ن َ ظَ ] (ص مرکب ) که نظر روشن دارد. روشن دیده . کنایه است از بینا و هوشمند و پاک نظر : بدان آب روشن نظر کن مراوزین بندگی زنده تر کن مرا.نظامی .
-
روشن نفس
لغتنامه دهخدا
روشن نفس . [ رَ / رُو ش َ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) که دم و نفس صافی و پاک دارد. که نفس گرم و گیرا و مؤثر دارد : در ایام سلطان روشن نفس نبیند دگر فتنه بیدار کس . سعدی (بوستان ).چو بشنید دانای روشن نفس بتندی برآشفت کای تکله بس .سعدی (بوستان ).
-
روشن ویر
لغتنامه دهخدا
روشن ویر. [ رَ / رُو ش َ ] (ص مرکب ) روشنفکر. که فهم و ادراک روشن دارد. که دارای هوش سرشار و قوه ٔ تمیز است : حیلش را شناخت نتواندجز کسی تیزهوش و روشن ویر.ناصرخسرو.
-
روشن هوا
لغتنامه دهخدا
روشن هوا. [ رَ / رُو ش َ هََ ] (ص مرکب ) که هوای روشن دارد. که دارای هوای صاف و روشن است : که شهری خنک بود و روشن هوااز آنجا گذشتن نبودی روا.فردوسی .