کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روشندل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
روشندل
معنی
( ~. دِ) (ص مر.) 1 - عارف ، آگاه . 2 - (کن .) نابینا، کور.
فرهنگ فارسی معین
مترادف و متضاد
اعمی، باریکبین، روشنبین، نابینا
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
روشندل
واژگان مترادف و متضاد
اعمی، باریکبین، روشنبین، نابینا
-
روشندل
فرهنگ فارسی معین
( ~. دِ) (ص مر.) 1 - عارف ، آگاه . 2 - (کن .) نابینا، کور.
-
روشندل
لغتنامه دهخدا
روشندل . [ رَ / رُو ش َ دِ ] (ص مرکب ) کسی که خاطر وی صاف باشد و مکدر نبود. (ناظم الاطباء). آنکه دارای دل و روانی روشن است . روشن ضمیر. دانا. آگاه . (فرهنگ فارسی معین ). پاکدل . عارف : یکی مرد بد پیر خسرو بنام جوانمرد و روشندل و شادکام . فردوسی .نگه ...
-
واژههای همآوا
-
روشن دل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] ro[w]šandel ۱. روشنضمیر؛ زندهدل؛ آگاه و دانا.۲. نابینا؛ کور.
-
جستوجو در متن
-
کور
واژهنامه آزاد
روشندل
-
اعمی
واژگان مترادف و متضاد
بیچشم، روشندل، کور، نابینا ≠ بینا
-
نابینا
واژگان مترادف و متضاد
اعمی، بیچشم، روشندل، ضریر، کور ≠ بینا
-
باریکبین
واژگان مترادف و متضاد
دقیق، روشندل، کنجکاو، موشکاف، نکتهبین، نکتهسنج، هوشیار، باریکاندیش
-
اخترضمیر
لغتنامه دهخدا
اخترضمیر. [ اَ ت َ ض َ ] (ص مرکب ) کنایه از آدمی روشندل .
-
روشندلی
لغتنامه دهخدا
روشندلی . [ رَ / رُو ش َ دِ ] (حامص مرکب ) صفت روشندل . روشن ضمیری . دانایی . آگاهی . (فرهنگ فارسی معین ) : سکندر که خورشید آفاق بودبه روشندلی در جهان طاق بود. نظامی .بخوبی شد این یک چوبدر منیرچو شمس آن ز روشندلی بی نظیر. نظامی .همتش از غایت روشندلی ...
-
روشن سینه
لغتنامه دهخدا
روشن سینه . [ رَ / رُو ش َ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) روشن ضمیر. روشندل : بس روشن سینه ایم اگرچه در دیده ٔ تو سیه گلیمیم .خاقانی .
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س َرْوْ ] (اِخ ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان ). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی ) : خردمند روشندل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن .فردوسی .
-
لؤلؤ منضود
لغتنامه دهخدا
لؤلؤ منضود. [ ل ُءْ ل ُ ءِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لؤلؤ بر هم نهاده . || مجازاً سخنان نغز و پربها : راوی روشندل از عبارت سعدی ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.سعدی .