کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روزگار شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
روزگار گرفتن
لغتنامه دهخدا
روزگار گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) زمان بردن . طول کشیدن . وقت گرفتن : از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. (تاریخ بیهقی ).
-
روزگار یافتن
لغتنامه دهخدا
روزگار یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عمر دراز یافتن : مخالفان را یک روز روزگار مده که اژدها شود ار روزگار یابد مار. مسعود رازی .وی را... نظیر نبود... روزگار یافت و در کارها نیکو تأمل کرد. (تاریخ بیهقی ).
-
سیه روزگار
لغتنامه دهخدا
سیه روزگار. [ ی َه ْ زِ ] (ص مرکب ) سیاه گلیم . (آنندراج ). بدبخت . سیه روز : بدست تهی میگشایم گره هاز کار سیه روزگاران چو شانه .صائب (از آنندراج ).
-
نادیده روزگار
لغتنامه دهخدا
نادیده روزگار. [ دی دَ / دِ ] (ص مرکب ) نامجرب . تجربه نیاموخته . جوان کار نادیده ٔ نورس : نادیده روزگارم از آن رسمدان نیم آری بروزگار شود مرد رسمدان .ابوالمعالی رازی .
-
پریشان روزگار
لغتنامه دهخدا
پریشان روزگار. [ پ َ زْ / زِ ] (ص مرکب ) بد حال . بی سرانجام . تبه روزگار. لهیف : هرگاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت بدرگاه حق تعالی بردارد. (گلستان ).
-
به روزگار
لغتنامه دهخدا
به روزگار. [ ب ِه ْ زْ / زِ ] (ص مرکب ) نیک بخت . سعادتمند. خوشحال . شاد : نخست آفرین کرد بر کردارکز اویست فیروز و به روزگار. فردوسی .همی پرورانیدش اندر کناربدو شادمان بود و به روزگار. فردوسی .همیشه بزی شاد و به روزگارهمیشه خرد بادت آموزگار.فردوسی .
-
تیره روزگار
لغتنامه دهخدا
تیره روزگار. [رَ / رِ ] (ص مرکب ) معروف . (آنندراج ). تیره روز. (ناظم الاطباء). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
خوش روزگار
لغتنامه دهخدا
خوش روزگار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) مرفه الحال . با عیش . با زندگی راحت : شاها رهی ز جود تو خوش روزگار شدکز روزگار عمر تو خوش روزگار باد. مسعودسعد.|| (اِ مرکب ) روزگار خوش . روز خوش .
-
پریشان روزگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] parišānruz[e]gār ۱. تیرهروز؛ کسی که زندگانی خوشی ندارد؛ تبهروزگار.۲. بدحال.۳. تنگدست.
-
شوریده روزگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] šurideruz[e]gār بیسروسامان؛ بینوا.
-
تبه روزگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] tabahruz[e]gār ۱. بد روزگار؛ پریشانروزگار؛ بدبخت؛ تیرهروز.۲. ظالم؛ ستمکار.
-
روزگار باستان
دیکشنری فارسی به عربی
عصر قديم
-
موسم و روزگار
لهجه و گویش تهرانی
ایام
-
پیسی،روزگار ()،به () افتادن
لهجه و گویش تهرانی
بدبختی
-
حال و روزگار
فرهنگ گنجواژه
وضعیت.