کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روحبخش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
روحبخش
لغتنامه دهخدا
روحبخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) آنچه روح می بخشد و زنده میکند. کنایه از روح انگیز و مفرح است . روانبخش : بیاساقی آن راوق روحبخش بکام دلم درفشان چون درفش . نظامی .ای عاشق گداچو لب روحبخش یارمیداندت وظیفه ، تقاضا چه حاجت است .حافظ.
-
جستوجو در متن
-
روحپرور
واژگان مترادف و متضاد
جانفزا، روانبخش، روحافزا، روحبخش
-
جانپرور
واژگان مترادف و متضاد
جانبخش، جانفزا، روحبخش، روحپرور
-
جانبخش
واژگان مترادف و متضاد
جانافزا، جانپرور، روحانگیز، روحبخش، روحپرور
-
روانبخش
واژگان مترادف و متضاد
جانبخش، جانپرور، جانفزا، روحافزا، روحانگیز، روحبخش، روحپرور
-
روح انگیز
لغتنامه دهخدا
روح انگیز. [ اَ ] (نف مرکب ) آنچه روح را بهیجان آرد. دل انگیز. مفرح . شادی آور. روحبخش .
-
روح ور
لغتنامه دهخدا
روح ور. [ وَ ] (ص مرکب ) دارای روح . جاندار : روحبخش است و روح ور، نه چو ماپرده دار است و پرده در، نه چو ما.سنایی .
-
رامش فروز
لغتنامه دهخدا
رامش فروز. [ م ِ ف ُ ] (نف مرکب ) رامش افزوز. فروزنده ٔ رامش . بمجاز، شادی بخش . فرح انگیز. طرب انگیز. روحبخش . دلنواز. دل افزا. روح افزا : مگر کز یک آواز رامش فروزمرا زین شب محنت آری بروز.نظامی .
-
بخش
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ په . ] ( اِ.) 1 - قسمت ، بهره . 2 - تقسیم . 3 - در تقسیمات کشوری ، از شهر کوچکتر و از ده بزرگتر که شامل چند روستا می شود. 4 - چند کشتی جنگی که تحت فرماندهی یک تن باشد؛ اسکادران . 5 - واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد. 6 - قسم...
-
راوق
لغتنامه دهخدا
راوق . [ وَ ] (معرب ، اِ) راوک . راووق . پالونه . پاتیله . خنور.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مأخوذ از پارسی «راوک ». (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). پالونه ٔ شراب یعنی جامه و غیره که بآن شراب صاف کنند. (از صراح اللغة) (از رشیدی ) (...