کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روا شمردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
روا شمردن
لغتنامه دهخدا
روا شمردن . [ رَ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب ) روا دیدن . روا داشتن . روا دانستن . رجوع به روا و روا دیدن و روا داشتن و روا دانستن شود.
-
واژههای مشابه
-
فرمان روا
فرهنگ فارسی معین
( ~ . رَ) (ص مر.) حاکم .
-
دست روا
لغتنامه دهخدا
دست روا. [ دَ رَ ] (ص مرکب ) ممکن . مجاز. مختار. مسلط : بنگرید از سر عبرت دم خاقانی راکه بدین مایه نظر دست روائید همه .خاقانی .
-
روا آمدن
لغتنامه دهخدا
روا آمدن . [ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . موافق میل بودن . مطبوع و مقبول آمدن . خوش آیند بودن . رجوع به روا شود : یکی آرزو کن که تا از هواکجا آید اکنون فکندن روا.فردوسی .
-
روا شدن
لغتنامه دهخدا
روا شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن . مَقْضی ّ شدن . برآورده شدن . نُجْح . نَجاح . (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود : صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم . ناصرخسرو.خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خودهر کار کز خدای...
-
روا گردانیدن
لغتنامه دهخدا
روا گردانیدن . [ رَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) روا کردن . رجوع به روا کردن شود.
-
روا گشتن
لغتنامه دهخدا
روا گشتن . [ رَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) برآمدن . مقضی شدن . نُجْح . نَجاح . روا شدن . رجوع به روا شدن شود.- روا گشتن تمنا و حاجت ؛ کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت . (از آنندراج ) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی . نظامی .چون تمنای تو واله زآن نم...
-
راحله روا
لغتنامه دهخدا
راحله روا. [ ح ِ ل ِ رَ ] (ص مرکب ) آنکه راحله بدهد مانند حاجت روا. (آنندراج ).
-
سخن روا
لغتنامه دهخدا
سخن روا. [ س ُ خ َ رَ ] (ص مرکب ) نافذالکلمه . که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس : مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
-
فرمان روا
لغتنامه دهخدا
فرمان روا. [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) کنایت از پادشاه نافذالامر باشد. (برهان ). پادشاهی که حکم و فرمانش رایج باشد. (ناظم الاطباء) : برهمن بدو گفت کای پادشاجهاندار دانا و فرمان روا. فردوسی .چو خورشید تابان میان هوانشسته بر او شاه فرمان روا. فردوسی .هم ان...
-
حاجت روا
لغتنامه دهخدا
حاجت روا. [ ج َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه حاجت او برآمده باشد. مقضی المرام . ناجح . کامروا : بسی بر بساط بزرگان نشستم که یک نفس حاجت روائی ندیدم . سیف اسفرنگ . || (نف مرکب ) روا کننده ٔ حاجت . برآرنده ٔ حاجت : درِ سرای تو هست آفرین سرایانراحریم کعبه ٔ حاجت...
-
حاجت روا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] hājatravā ۱. رواکنندۀ حاجت.۲. آنکه حاجتش برآورده شده باشد؛ کامروا: ◻︎ بسی بر بساط بزرگان نشستم / که یک نفس حاجتروایی ندیدم (سیف اسفرنگ: لغتنامه: حاجتروا).
-
روا کردن
دیکشنری فارسی به عربی
رخصة
-
روا دانستن
دیکشنری فارسی به عربی
اسمح له