کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روا سیا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
روا سیا
لهجه و گویش بختیاری
ruâ siâ روباه سیاه (در باور مردم، کُرک بدنروباه سیاه به هنگام خطر عرق مىکند.در این باره ضربالمثلى نیز هست:mess-e ruâ kolkes araq kerd:مانند روباه کُرکش عرق کرد، یعنى متوجه خطر شد وخود را نجات داد).
-
واژههای مشابه
-
فرمان روا
فرهنگ فارسی معین
( ~ . رَ) (ص مر.) حاکم .
-
دست روا
لغتنامه دهخدا
دست روا. [ دَ رَ ] (ص مرکب ) ممکن . مجاز. مختار. مسلط : بنگرید از سر عبرت دم خاقانی راکه بدین مایه نظر دست روائید همه .خاقانی .
-
روا آمدن
لغتنامه دهخدا
روا آمدن . [ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . موافق میل بودن . مطبوع و مقبول آمدن . خوش آیند بودن . رجوع به روا شود : یکی آرزو کن که تا از هواکجا آید اکنون فکندن روا.فردوسی .
-
روا داشتن
لغتنامه دهخدا
روا داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تجویز. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مصادر زوزنی ). اجازه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). از روی عدل و انصاف جایز داشتن . (ناظم الاطباء). جایز شمردن .روا دیدن . رجوع به روا و روا دیدن شود : به شهری که بیدادشد...
-
روا دانستن
لغتنامه دهخدا
روا دانستن . [ رَ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) روا دیدن . روا داشتن . روا شمردن . رجوع به روا و ترکیبات مذکور شود.
-
روا دیدن
لغتنامه دهخدا
روا دیدن . [ رَ دی دَ ] (مص مرکب ) جایز دانستن .بمصلحت دیدن . پسندیده و مطلوب داشتن . مجاز شمردن . روا داشتن . رجوع به روا داشتن و روا شود : که شهری خنک بود و روشن هوااز آنجاگذشتن ندیدی روا. فردوسی .سر باره ٔ دژ بد اندر هواندیدند جنگ هوا را روا. فردو...
-
روا شدن
لغتنامه دهخدا
روا شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن . مَقْضی ّ شدن . برآورده شدن . نُجْح . نَجاح . (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود : صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم . ناصرخسرو.خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خودهر کار کز خدای...
-
روا شمردن
لغتنامه دهخدا
روا شمردن . [ رَ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب ) روا دیدن . روا داشتن . روا دانستن . رجوع به روا و روا دیدن و روا داشتن و روا دانستن شود.
-
روا کردن
لغتنامه دهخدا
روا کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برآوردن خواهش کسی .اسعاف . اجابت کردن . اِنجاز. نَجْز. مقضی کردن . استجابت کردن . رجوع به روا داشتن و روا شود : سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون . شمسی (یوسف و زلیخا).دنیا بمهر حاجت من می روا کند...
-
روا گردانیدن
لغتنامه دهخدا
روا گردانیدن . [ رَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) روا کردن . رجوع به روا کردن شود.
-
روا گشتن
لغتنامه دهخدا
روا گشتن . [ رَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) برآمدن . مقضی شدن . نُجْح . نَجاح . روا شدن . رجوع به روا شدن شود.- روا گشتن تمنا و حاجت ؛ کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت . (از آنندراج ) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی . نظامی .چون تمنای تو واله زآن نم...
-
راحله روا
لغتنامه دهخدا
راحله روا. [ ح ِ ل ِ رَ ] (ص مرکب ) آنکه راحله بدهد مانند حاجت روا. (آنندراج ).
-
سخن روا
لغتنامه دهخدا
سخن روا. [ س ُ خ َ رَ ] (ص مرکب ) نافذالکلمه . که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس : مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).