کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
روا
/ravā/
معنی
۱. جایز.
۲. شایسته؛ سزاوار: ◻︎ نه در هر سخن بحث کردن رواست / خطا بر بزرگان گرفتن خطاست (سعدی: ۱۴۵).
۳. (فقه) آنچه شرع عمل به آنرا جایز دانسته؛ مباح؛ حلال.
۴. [قدیمی] پررونق؛ رایج: ◻︎ ضعف و کساد بیش نترساندم کزاو / بازوی من قوی شد و بازار من روا (مسعودسعد: ۳۲).
۵. [قدیمی] رونده.
۶. [قدیمی] برآورده؛ بهدستآوردهشده.
〈 روا بودن: (مصدر لازم)
۱. جایز بودن.
۲. سزاوار بودن.
۳. [قدیمی] حلال بودن.
〈 روا داشتن: (مصدر متعدی)
۱. جایز دانستن.
۲. [قدیمی] حلال داشتن.
〈 روا دانستن: (مصدر متعدی)
۱. جایز شمردن.
۲. [قدیمی] حلال دانستن.
〈 روا شدن: (مصدر لازم)
۱. جایز شدن.
۲. برآمدن حاجت.
۳. [قدیمی] رواج یافتن.
۴. [قدیمی] حلال شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
جایز، حق، حلال، سزاوار، شایست، شایسته، مباح، مجاز، مشروع، معقول ≠ ناروا
برابر فارسی
رواگ
فعل
بن گذشته: روا داشت
بن حال: روا دار
دیکشنری
admissible, authorized, customary, fair , lawful, legal, permissible
-
جستوجوی دقیق
-
روا
فرهنگ نامها
(تلفظ: ravā) جایز ، لایق ، سزاوار ، شایسته ؛ ]اگر به کسر ' ر' (رِوا) خوانده شود به معنی بارداری ، برومندی، فراوانی و بسیاری میباشد ؛ این کلمه در عربی نیز با واژهی ' رُوا '/rovā/ به معنی چهرهی زیبا ، زیبایی و جمال هم نویسه است[.
-
روا
واژگان مترادف و متضاد
جایز، حق، حلال، سزاوار، شایست، شایسته، مباح، مجاز، مشروع، معقول ≠ ناروا
-
روا
فرهنگ واژههای سره
رواگ
-
روا
فرهنگ فارسی معین
(رَ) [ په . ] (ص .) 1 - جایز. 2 - حلال . 3 - سزاوار.
-
روا
لغتنامه دهخدا
روا. [ رَ ] (نف ) جایز. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). سزاوار. (ناظم الاطباء) : به باز کریزی بمانم همی اگر کبک بگریزد از من رواست . رودکی .نان کشکینت روا نیست نیزنان سمد خواهی گرده ٔ کلان . رودکی .چون خر رواست پایگه...
-
روا
لغتنامه دهخدا
روا. [ رِ ] (اِ) بارداری . برومندی . || فراوانی . بسیاری . (از اشتینگاس ) (ناظم الاطباء).
-
روا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: rawāk] ravā ۱. جایز.۲. شایسته؛ سزاوار: ◻︎ نه در هر سخن بحث کردن رواست / خطا بر بزرگان گرفتن خطاست (سعدی: ۱۴۵).۳. (فقه) آنچه شرع عمل به آنرا جایز دانسته؛ مباح؛ حلال.۴. [قدیمی] پررونق؛ رایج: ◻︎ ضعف و کساد بیش نترساندم کزاو / بازوی من قوی...
-
روا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: رواء] [قدیمی] revā ریسمانی که با آن بار را بر پشت ستور میبستند.
-
روا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: رواء] [قدیمی] rovā ۱. حسنمنظر؛ صورت زیبا.۲. زیبایی؛ جلوه؛ جمال.
-
روا
دیکشنری فارسی به عربی
جائز , قانوني , مقبول
-
روا
لهجه و گویش بختیاری
ruâ روباه.
-
روا
واژهنامه آزاد
[رُوا] چهره، منظر
-
واژههای مشابه
-
فرمان روا
فرهنگ فارسی معین
( ~ . رَ) (ص مر.) حاکم .
-
دست روا
لغتنامه دهخدا
دست روا. [ دَ رَ ] (ص مرکب ) ممکن . مجاز. مختار. مسلط : بنگرید از سر عبرت دم خاقانی راکه بدین مایه نظر دست روائید همه .خاقانی .