کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رهی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
رحی
فرهنگ فارسی معین
(رَ حا) [ ع . ] (اِ.) آسیا.
-
رحی
لغتنامه دهخدا
رحی . [ رَ حا ] (اِخ ) نام جایی است به سیستان و نسبت بدان رحایی باشد. (یادداشت مؤلف ). موضعی است به سجستان ، از آن موضع است محمدبن احمدبن ابراهیم رحوی . (آنندراج ).
-
رحی
لغتنامه دهخدا
رحی . [ رَ حا] (ع اِ) سنگ آسیا. (دهار) (غیاث اللغات ) (صراح اللغة). سنگ آسیا. مؤنث است . ج ، اَرْحی (اَرْح )، اَرْحاء، اُرْحی ّ، رِحی ّ، رُحی ّ، اَرْحیة. || سینه . ج ، اَرْحاء. || پاره ٔ زمین گرد و بلند به مقدار یک میل مربع که آب بر آن نشیند. ج ، ار...
-
رحی
لغتنامه دهخدا
رحی . [ رَ حی ی ] (ع اِ) ج ِ رَحی ̍. (منتهی الارب ).
-
رحی
لغتنامه دهخدا
رحی . [ رَح ْی ْ ] (ع مص ) رَحْو. ساختن آسیا و یا گردانیدن آن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رحیت الرحا؛ به معنی رحوت الرحا است . (منتهی الارب ). به معنی رحا یرحو و آن نادر است . (از اقرب الموارد). رجوع به رحو شود. || گرد شدن مار. (ناظم الاطباء) (آنندر...
-
رحی
لغتنامه دهخدا
رحی . [ رِ حی ی ] (ع اِ) ج ِ رَحی ̍. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَحی ̍ شود.
-
رحی
لغتنامه دهخدا
رحی . [ رُ حی ی ] (ع اِ) ج ِ رَحْی ̍. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به رَحی ̍ شود.
-
رحی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: رحیٰ] [قدیمی] rahā ۱. آسیا.۲. سنگ آسیا.
-
رَهی
لهجه و گویش گنابادی
rahi در گویش گنابادی یعنی فرستادن ، پست کردن
-
جستوجو در متن
-
کمینه
واژگان مترادف و متضاد
۱. حداقل، دستکم ۲. کمتر ۳. اینبنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی ≠ بیشینه، حداکثر، مهینه
-
رنی
لغتنامه دهخدا
رنی . [ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری آرد: بمعنی رهی است یعنی بنده و غلام . شاید لهجه ٔ محلی باشد.
-
بی بالاد
لغتنامه دهخدا
بی بالاد. (ص مرکب ) بی جنیبت : من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی بالاد. فرالاوی .رجوع به بالاد شود.
-
چیری
لغتنامه دهخدا
چیری . (حامص ) چیرگی . چیربودن .- چیری کردن ؛ تسلط و برتری نشان دادن : رَهی از هنر گر چه چیری کندنباید بر شه دلیری کند.اسدی (گرشاسب نامه ).
-
ره بریدن
لغتنامه دهخدا
ره بریدن . [ رَه ْ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) راه بریدن . راهزنی کردن . دزدی کردن . (یادداشت مؤلف ). || راهی شدن . عازم شدن . ره نوردیدن . رفتن : از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل برهفت مرکبان فلک ره بریده ایم . خاقانی . || طی کردن راه : گر در طلبم رهی برید...