کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رقیقکننده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
diluent
رقیقکننده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی-میکربشناسی، شیمی، علوم دارویی] [شیمی] مادهای که برای رقیق کردن یک محلول یا مخلوط به کار میرود [زیستشناسی-میکربشناسی، علوم دارویی] مادهای بدون اثر دارویی که برای رقیق کردن به دارو میافزایند
-
واژههای مشابه
-
رقیق
واژگان مترادف و متضاد
آبدار، آبکی، باریک، تنک، روان، سیال، شل، کمرنگ، مایع، نازک، نرم ≠ غلیظ
-
رقیق
فرهنگ واژههای سره
کم مایه
-
رقیق
فرهنگ فارسی معین
(رَ) [ ع . ] (ص .) 1 - نازک . 2 - نرم . 3 - آبکی .
-
رقیق
لغتنامه دهخدا
رقیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) بنده و مملوک . ج ، اَرقاق و رِقاق و قد یطلق علی الجمع. گویند عبید رقیق . (ناظم الاطباء). و یستوی فیه الواحد والجمع و قد یجمع علی رِقاق . (منتهی الارب ). به معنی بنده واحد و جمع دروی یکسان است و بندرت بر رِقاق جمع بسته شود. (آ...
-
رقيق
دیکشنری عربی به فارسی
نازک , باريک , لا غر , نزار , کم چربي , کم پشت , رقيق , کم مايه , سبک , رقيق و ابکي , کم جمعيت , بطور رقيق , نازک کردن , کم کردن , رقيق کردن , لا غر کردن , نازک شدن , کم پشت کردن
-
رقیق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] raqiq ۱. [مقابلِ غلیظ] آبکی.۲. [مجاز] حساس: قلب رقیق.۳. [مجاز] نرم؛ لطیف: شعر رقیق.۴. [قدیمی] نازک؛ ظریف.۵. [جمع: ٲَرِقّاء] [قدیمی] مملوک؛ بنده؛ برده؛ غلام.
-
رقیق
دیکشنری فارسی به عربی
رقيق , نادر
-
کننده
لغتنامه دهخدا
کننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کندن . کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده . حفار. (فرهنگ فارسی معین ) : کننده تبر زد همی از برش پدید آمد از دور جای درش . فردوسی .محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند ...
-
کننده
لغتنامه دهخدا
کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کردن . فاعل و عامل و گماشته . کارگزار و نماینده . سازنده . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ عامل . (آنندراج ). عامل . سازنده . انجام دهنده . (فرهنگ فارسی معین ) : و این کننده ٔ این خانه را آشکار کند. (تاریخ سیس...
-
کننده
واژگان مترادف و متضاد
عامل، عملگر، فاعل، کنشگر
-
کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) kanande کسی که چیزی را از جایی یا از چیزی بکند.
-
کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] konande کسی که کاری را انجام میدهد.
-
dilute
رقیق کردن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی-میکربشناسی، شیمی، علوم دارویی] کاستن از غلظت و قدرت محلول یا مخلوط