کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رقراق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
رقراق
/raqrāq/
معنی
درخشان؛ آنچه میدرخشد مانند سراب، شمشیر، اشک، و مانند آن.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
رقراق
لغتنامه دهخدا
رقراق . [ رَ ] (اِخ ) نام شمشیر سعدبن عباده ٔ انصاری (رض ). (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
رقراق
لغتنامه دهخدا
رقراق . [ رَ ] (اِخ )آبی است در بالای قادسیة. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
رقراق
لغتنامه دهخدا
رقراق . [ رَ ] (ع اِ) درخش سراب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوراب . (مهذب الاسماء). || درخش هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).- رقراق الدمع ؛ اشکی که در چشم بدرخشد یعنی در آن حرکت کند ولی جاری نشود. (از اقرب الموارد).- رقراق السحاب ؛ آنچه از آن م...
-
رقراق
لغتنامه دهخدا
رقراق . [ رَ] (اِخ ) نام پدر زواد غطفانی شاعر. (منتهی الارب ).
-
رقراق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] raqrāq درخشان؛ آنچه میدرخشد مانند سراب، شمشیر، اشک، و مانند آن.
-
جستوجو در متن
-
رقرقان
لغتنامه دهخدا
رقرقان . [ رُ رُ ] (ع ص ، اِ) رقرقان السراب ؛ آنچه رخشان و جنبان باشد از وی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- سراب رقرقان ؛ رقراق . (اقرب الموارد). رجوع به رقراق شود.
-
ملاعب ظله
لغتنامه دهخدا
ملاعب ظله . [ م ُ ع ِ ب ُ ظِل ْ ل ِه ْ ] (ع اِ مرکب ) مرغی است که آن را خاطف ظله نیز گویند. (منتهی الارب ). نام مرغی درازبال و کوتاه گردن در بادیه ،که پشت آن سبز و شکم وی سپید است و آن را خاطف ظله نیز می گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرغی ...
-
ارق
لغتنامه دهخدا
ارق . [ اَ رَق ق ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از رقیق . رقیق تر.تُنُک تر. اَدَق . شفاف تر. باریکتر. (غیاث اللغات ).- امثال : ارق ﱡ من الماء . ارق ﱡ من النسیم . ارق ﱡ من الهواء . ارق ﱡ من دمعالغمام . ارق ﱡ من دمعالمستهام . ارق ﱡ من دمعةالشیعیة . ارق ﱡ من...
-
درخش
لغتنامه دهخدا
درخش . [ دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشعه . پرتو : چو برزد سنان آفتاب بلندشب تیره گشت از درخشش نژند. فردوسی .روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتادآتش ...