کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رذان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رذان
لغتنامه دهخدا
رذان . [ رَ ] (اِخ ) نام دیهی در نسا، و آنرا ریان نیز گویند. (یادداشت مؤلف ). قریه ای است در نواحی نسا. (از معجم البلدان ). دهی است به نیشابور. (منتهی الارب ). رجوع به ریان شود.
-
واژههای همآوا
-
رزان
فرهنگ نامها
(تلفظ: razān) تاکستان ، باغ انگور ؛ (در عربی) سنجیده شده ، با وقار و آراسته .
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (اِ) ج ِ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود : آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گویی بمَثَل پیرهن رنگرزان است . منوچهری .شد از بیم رخها به رنگ رزان سر تیغ چون دست وَشّی رزان . اسدی ...
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان . سکنه ٔ آن 253 تن . آب آنجا از رودخانه ٔ زرند. محصولات عمده ٔ آن غلات و بنشن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (اِخ ) گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است . در چهارمقاله آمده : جنازه ٔ فردوسی به دروازه ٔ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او را...
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (اِخ ) نام پسر اسفندیار پسر گشتاسپ . رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2547 شود.
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (اِخ ) نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره . ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض...
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (ع ص ) زن باوقار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زن باوقار و باعفت . (از متن اللغة).
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ ] (نف ) نعت فاعلی از رزیدن . رنگ کننده . (آنندراج ). و رجوع به رَز ورنگرز شود. || رنگین . الوان : آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است .منوچهری .
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رَ] (اِخ ) دهی از دهستان رودمیان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه . سکنه ٔ آن 131 تن . محصولات عمده ٔ آن غلات . آب آنجا از قنات . صنایع دستی آنجا قالیچه بافی و کرباس بافی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رَزین . (ناظم الاطباء). رجوع به رزین شود. || ج ِ رزینة. (ناظم الاطباء). || ج ِ رَزْن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَزْن شود. || ج ِ رِزْنَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آ...
-
رزان
لغتنامه دهخدا
رزان . [ رِ ] (نف ) مخفف ریزان . ریزنده . (ناظم الاطباء). صیغه ٔ فاعل از ریختن به معنی ریزنده . (از شعوری ج 2 ص 12) : کاندران خشک بیابان تو رزان چشمه ٔ حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآید.مولوی (از آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
ریان
لغتنامه دهخدا
ریان . [ رَی ْ یا ] (اِخ ) نام دیهی به نسا و آن را رذان نیز گویند. (یادداشت مؤلف ). نام قریه ای است در نسا. (از معجم البلدان ). رجوع به رذان شود.