کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رخش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
رخش
/raxš/
معنی
۱. سرخ و سفید بههمآمیخته.
۲. (اسم) آنچه به رنگ سرخ و سفید یا دارای خالهای سرخ باشد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
flash, radiance, radiation, ray, sunshine
-
جستوجوی دقیق
-
رخش
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته .
-
رخش
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) 1 - اسب . 2 - نام اسب رستم دستان .
-
رخش
فرهنگ فارسی معین
(رَ خْ) [ اَوس . ] (اِ.) 1 - روشنایی ، پرتو. 2 - صاعقه ، برق .
-
رخش
لغتنامه دهخدا
رخش . [ رَ ] (اِخ ) نام اسب رستم است . (فرهنگ اوبهی ). نام اسب رستم . (صحاح الفرس ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) : ترا سیمرغ و تیر گز نبایدنه رخش جادو و زال فسونگر. دقیقی .همی رخش خوانی...
-
رخش
لغتنامه دهخدا
رخش . [ رَ ] (ص ، اِ) آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی ). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ). رنگ سرخ و سپید به یکدیگر آمیخته و بور ابرش را به اعتبار آنکه رنگ سرخ و سپید و درهم است نیز رخش خواندن...
-
رخش
لغتنامه دهخدا
رخش . [ رُ ] (اِ) روشنی و شعاع و پرتو و رخشندگی . (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). روشنی و شعاع . (انجمن آرا). روشنی . (آنندراج ). روشنی و پرتو. (فرهنگ خطی ). پرتو شعاع و عکس . (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ س...
-
رخش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] raxš ۱. سرخ و سفید بههمآمیخته.۲. (اسم) آنچه به رنگ سرخ و سفید یا دارای خالهای سرخ باشد.
-
رخش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عبری] [قدیمی] raxš اسب، بهویژه اسب اصیل. Δ در اصل نام اسب رستم بوده است.
-
واژههای مشابه
-
دیف رخش
لغتنامه دهخدا
دیف رخش . [ رَ ] (اِ مرکب ) دیورخش . تیف رخش . نام نوایی است از موسیقی . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) : مطربان ساعت بساعت بر نای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاوگه نوای دیف رخش و گه نوای...
-
رخش تاختن
لغتنامه دهخدا
رخش تاختن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اسب تاختن . اسب دواندن . اسب دوانیدن . اسب به تک داشتن : به شیرین گفت هین تا رخش تازیم بر این پهنه زمانی گوی بازیم . نظامی .بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم .نظامی .چو رخش کینه بتازی به روزگار نبردکه ...
-
رخش راندن
لغتنامه دهخدا
رخش راندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) اسب راندن . اسب به حرکت آوردن . راندن اسب . حرکت کردن . روان شدن : برون ران از این شهر و ده رخش همت که اینجاش آب و چرایی نیابی . خاقانی .به چالشگری سوی او راند رخش برابر سیه خنده زد چون درخش . نظامی .چنان راند آن خسرو...
-
رخش کردن
لغتنامه دهخدا
رخش کردن . [ رَ ک َدَ ] (مص مرکب ) سرخ کردن . گلگون ساختن : بکوبم به گرز گران سَرْت پست کنم رخش از خون بر و تیغ و دست . فردوسی .ز بس سر که تیغش همی کرد پخش زمین کرد گلگون و مه کرد رخش . اسدی .چو بر گِل گران بدره ها بخش کردهمه رنگ رخساره شان رخش کرد.ش...
-
خان رخش
لغتنامه دهخدا
خان رخش . [ ن ِ رَ ] (اِخ ) نام کوچه ای بوده است به نیشابور. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
-
دیف رخش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (موسیقی) [قدیمی] difraxš یکی از آهنگهای قدیم موسیقی.