کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رخسارۀ رسوبی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
sedimentary facies
رخسارۀ رسوبی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] رخسارهای چینهشناختی که ازنظر ویژگیهای سنگشناختی و دیرینهشناختی با سایر قسمتهای یک واحد چینهشناختی متفاوت است
-
واژههای مشابه
-
رخساره
فرهنگ نامها
(تلفظ: roxsāre) رخسار ، رخ ، چهره ، صورت .
-
رخساره
واژگان مترادف و متضاد
چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، عارض، عذار، وجنات، وجه
-
facies
رخساره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] ظاهر و ویژگیهای یک واحد سنگی که شرایط تشکیل آن را نشان میدهد
-
رخساره
فرهنگ فارسی معین
(رُ رِ) (اِمر.) رخسار.
-
رخساره
لغتنامه دهخدا
رخساره . [ رُ رَ /رِ ] (اِ مرکب ) رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه . (منتهی الارب ). وجنة. (دهار). رخسار. صفح وجه . عذار. (یادداشت مؤلف ) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخساره ٔ تو هست خراش . رودکی .ببخشای بر من تو ای دادبخش که ...
-
رخساره
واژهنامه آزاد
خد.
-
نیم رخساره
لغتنامه دهخدا
نیم رخساره . [ رُ رَ / رِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نیم رخ . (ناظم الاطباء). رجوع به نیم رخ شود.
-
biofacies
زیسترخساره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] نوعی تقسیمبندی واحد چینهشناختی بر پایۀ فسیلهای موجود در سنگ
-
petrofacies
سنگرخساره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] ← رخسارۀ سنگنگاشتی
-
mineral facies
رخسارۀ کانیایی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] سنگهایی با منشأهای مختلف که اجزای آنها در محدودههای خاصی از فشار و حرارت تشکیل میشوند
-
تازه رخساره
لغتنامه دهخدا
تازه رخساره . [ زَ / زِ رُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) رخساره ٔ تازه . روی خوش و گشاده : نگه کرد گرسیوز نامداربدان تازه رخساره ٔ شهریار.فردوسی .
-
رخساره برافروختن
لغتنامه دهخدا
رخساره برافروختن . [ رُ رَ / رِ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رخ برافروختن . کنایه از بسیار زیباروی شدن . گلرخ گردیدن . گل افشان شدن رخ : دوش می آمد و رخساره برافروخته بودتا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود. حافظ.و رجوع به رخ برافروختن شود.
-
رخساره زرد
لغتنامه دهخدا
رخساره زرد. [ رُ رَ / رِ زَ ] (ص مرکب ) زردرخسار. رخسارزرد. زردرخ . زردروی . که روی زرد دارد : هم اندر زمان حقه را مهر کردبیامد خروشان و رخساره زرد. فردوسی .نیاز آنکه دارد ز اندوه و دردهمه کوربینند و رخساره زرد. فردوسی .به توران اسیرند با داغ و دردپی...