کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رحم و عاطفه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رحم و عاطفه
فرهنگ گنجواژه
مهربانی.
-
واژههای مشابه
-
رَّحِمَ
فرهنگ واژگان قرآن
رحم کرد
-
بی رحم
فرهنگ واژههای سره
سنگدل
-
بی رحم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] birahm ۱. سنگدل.۲. ظالم؛ ستمکار.
-
بی رحم
فرهنگ فارسی معین
(رَ) [ فا - ع . ] (ص مر.) 1 - سخت دل ، شقی ، قسی . 2 - ظالم ، ستمکار.
-
دل رحم
لغتنامه دهخدا
دل رحم . [ دِ رَ ] (ص مرکب ) دل رحیم . باشفقت . نرم دل . مقابل سخت دل . مقابل سنگدل . آنکه نسبت به دیگران احساس ترحم کند. مهربان . شفیق .
-
رحم آمدن
لغتنامه دهخدا
رحم آمدن .[ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) یا رحم آمدن بر کسی . ترحم کردن . رقت نمودن . دلسوزی کردن . رحم کردن : ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من . سعدی .مگر در دل دوست رحم آیدم چو بیند که دشمن ببخشایدم . سعدی .پدر ترا دیدم ...
-
رحم دلی
لغتنامه دهخدا
رحم دلی . [ رَ دِ ] (حامص مرکب ) مهربان بودن . دل رحم بودن . رقت قلب داشتن : از بهر این معنی است که بر رحم دلی بخاریان از شرق تا مغرب گواهی می دهند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 27).
-
رحم نما
لغتنامه دهخدا
رحم نما. [ رَ ح ِ ن ُ / ن ِ /ن َ ] (نف مرکب ) نماینده ٔ رحم . نشان دهنده ٔ شکم . || (اِ مرکب ) (اصطلاح پزشکی ) آینه یا دستگاهی که بوسیله ٔ آن درون رحم را بینند. (یادداشت مؤلف ).
-
فسرده رحم
لغتنامه دهخدا
فسرده رحم . [ ف ُ / ف ِ س ُ دَ / دِ رَ ح ِ ] (ص مرکب ) نازا. عقیم ، نظیر: فسرده پستان : مادر بخت فسرده رحم است خشک دارد سر پستان چه کنم ؟خاقانی .
-
ام رحم
لغتنامه دهخدا
ام رحم . [ اُم ْ م ِ رُ ] (اِخ ) مکه ٔ معظمه . (از معجم البلدان ) (از مراصد الاطلاع ). مکه را گویند بمناسبت رحمتی که خداوند به این شهر عطا فرموده است . (از المرصع).
-
خدائی رحم
لغتنامه دهخدا
خدائی رحم . [ خ ُ رَ ] (اِ مرکب ) یک نوع غذائی است که بدرویشان دهند در انجام نذر. (از ناظم الاطباء).
-
بی رحم
دیکشنری فارسی به عربی
عنيف , وحشي
-
رحم کرد
دیکشنری فارسی به عربی
أخَذَتْهُ الشّفَقَة