کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رایض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
رایض
/rāyez/
معنی
۱. رامکننده یا تربیتکنندۀ اسب یا جانور وحشی.
۲. [مجاز] راهنما.
۳. آنکه ریاضت میکشد؛ زاهد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
رایض
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . رائض ] (اِفا.) رام کنندة ستوران .
-
رایض
لغتنامه دهخدا
رایض . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) رائض . رام و دست آموز. (ناظم الاطباء). رام . (آنندراج ) (منتهی الارب ). ج ، راضة، رُوّاض . (ناظم الاطباء). ج ، راضة، رواض ، رُوَّض ، رائضون . (از المنجد) : تو رایض من به خوشخرامی من توسن تو به بدلگامی . نظامی . || کسی که اسب...
-
رایض
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: رائِض] [قدیمی] rāyez ۱. رامکننده یا تربیتکنندۀ اسب یا جانور وحشی.۲. [مجاز] راهنما.۳. آنکه ریاضت میکشد؛ زاهد.
-
واژههای همآوا
-
رعیظ
لغتنامه دهخدا
رعیظ. [ رَ ] (ع ص ، اِ) تیری که پیکانش شکسته باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
-
رایز
لغتنامه دهخدا
رایز. [ ی ِ ] (ع ص ) رائز. اسم فاعل از ریشه ٔ «روز». آزماینده چیزی را تا از آن آگاهی یابد چنانکه سنگ را برای داشتن وزن آن بیازماید، و یا پول را بیازماید تا قدر آن را بداند. ج ، رازة. (ازاقرب الموارد). || برپای دارنده . اصلاح کننده ٔ ضیعه ٔ خود. (از ا...
-
جستوجو در متن
-
اسب یار
لغتنامه دهخدا
اسب یار. [ اَ ] (ص مرکب ) رایض .
-
اسب آموز
لغتنامه دهخدا
اسب آموز. [ اَ ] (نف مرکب ) رایض . رائض . (مهذب الاسماء).
-
رایضی
لغتنامه دهخدا
رایضی . [ ی ِ ] (حامص ) عمل رایض . رایض بودن . تربیت کره اسب و جز آن : لیک اگر آن قوت بر وی عارضی است پس نصیحت کردن او را رایضی است . مولوی .|| (ص نسبی ) منسوب است به ریاضةالخیل (اسب داری ) و تربیت آن . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
-
اعمی وش
لغتنامه دهخدا
اعمی وش . [ اَ ما وَ ] (ص مرکب ) کورمانند؛ بسان کور. ماننده ٔ نابینا : توسن دلی و رایض تو قول لااله اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی .خاقانی .
-
توسن دل
لغتنامه دهخدا
توسن دل . [ ت َ / تُو س َ دِ ] (ص مرکب ) سخت دل . که دلی ناآرام و پرخشونت دارد : توسن دلی و رایض تو، قول لااله اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی . خاقانی .رجوع به توسن و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
بدلگامی
لغتنامه دهخدا
بدلگامی . [ ب َ ل ِ ](حامص مرکب ) عمل بدلگام . سرکشی . توسنی : تو رایض من به خوشخرامی من توسن تو به بدلگامی . نظامی .- بدلگامی کردن ؛ سرکشی و نافرمانی کردن : چو تازی فرس بدلگامی کندخر مصریان را گرامی کند. نظامی .نازک اندام سرخوشی می کردبدلگامی و سرک...
-
خوش خرامی
لغتنامه دهخدا
خوش خرامی . [خوَش ْ / خُش ْ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (حامص مرکب ) خوش رفتاری . نیک رفتاری . (یادداشت مؤلف ). کش خرامی : تو رایض من به خوش خرامی من توسن تو به بدلگامی . نظامی .|| خوش خلقی . خوش اخلاقی .
-
کلاب
لغتنامه دهخدا
کلاب . [ ک ُل ْ لا ] (ع اِ) مهماز و آن میخ پاشنه ٔ رائض باشد که برتهیگاه ستور می زند وقت راندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن آهن که رایض فراپهلوی اسب زند تا برود. (مهذب الاسماء). || اره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ،...