کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
رای
/ra'y/
معنی
۱. عقیده؛ نظر؛ اندیشه.
۲. عقیدۀ کسی یا کسانی دربارۀ چیزی یا کسی.
۳. (سیاسی) برگهای که نشاندهندۀ نظر فرد در مورد یک امر سیاسی، بهویژه انتخابات است: رٲیش را در صندوق انداخت.
۴. حکم دادگاه.
۵. (اسم مصدر) [عامیانه] قضاوت؛ اظهارنظر.
〈 رٲی ثاقب:
۱. رٲی نافذ.
۲. رٲی روشن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. اندیشه، رای، فکر، ، نظر
۲. اعتقاد، باور، زعم، عقیده
۳. حکم، فتوا
۴. رایزنی، شور، مشاوره، مشورت
۵. آهنگ، تصمیم، عزم، قصد
دیکشنری
award, decision, opinion, polling, suffrage, suggestion, view, voice, vote
-
جستوجوی دقیق
-
رای
واژگان مترادف و متضاد
۱. اندیشه، رای، فکر، ، نظر ۲. اعتقاد، باور، زعم، عقیده ۳. حکم، فتوا ۴. رایزنی، شور، مشاوره، مشورت ۵. آهنگ، تصمیم، عزم، قصد
-
رای
واژگان مترادف و متضاد
۱. اندیشه، رای، فکر، نظر ۲. اعتقاد، باور، زعم، عقیده ۳. تدبیر، شور، مشورت ۴. حدس، قیاس ۵. راه
-
رای
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) راه ، طریق .
-
رای
فرهنگ فارسی معین
[ هند. ] (اِ.) نک راجه .
-
رای
فرهنگ فارسی معین
[ ع . رأی ] (اِ.) 1 - اندیشه ، فکر. 2 - تدبیر. 3 - عقیده ، اعتقاد. 4 - شور، مشورت . 5 - قصد، عزم .
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (اِ) رأی . (ناظم الاطباء). فکر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2ورق 16) (مجموعه ٔ مترادفات ).اندیشه . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی ) (بهار عجم ) (مجموعه ٔ مترادفات ). در ...
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (اِ) نوعی ماهی است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 170).
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در شش هزارگزی شمال باختری شوسف و 4هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی مشهد - زاهدان . این ده در دامنه ٔ کوه قرار گرفته است و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 117 تن میباشد. آب ده از قنات تأمین میش...
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (ع اِ) ج ِ رایت . (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به رایت شود.
-
رای
لغتنامه دهخدا
رای . (هندی ، اِ) نامی که بدان حکمرانان نواحی هند را بازخوانند. راجه ٔ هند. (غیاث اللغات ). راجه و پادشاه هند. ج ، رایان . (ناظم الاطباء). پادشاه هند. (شرفنامه ٔ منیری ). نام پادشاه هندوان . (از فرهنگ سروری ). لقب شاهان هند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 1...
-
رای
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: آراء] ra'y ۱. عقیده؛ نظر؛ اندیشه.۲. عقیدۀ کسی یا کسانی دربارۀ چیزی یا کسی.۳. (سیاسی) برگهای که نشاندهندۀ نظر فرد در مورد یک امر سیاسی، بهویژه انتخابات است: رٲیش را در صندوق انداخت.۴. حکم دادگاه.۵. (اسم مصدر) [عامیانه] قضاوت؛ ...
-
رای
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: rāy] [قدیمی] rāy ۱. اندیشه؛ فکر.۲. عقل.۳. عقیده.۴. تدبیر.۵. عزم.
-
رای
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [سنسکریت] rāy ۱. لقب و عنوان برای پادشاهان و فرمانروایان هند؛ راج؛ راجه: ◻︎ همی نگون شود از بٲس و از مهابت شاه / به ترک خانهٴ خان و به هند رایت رای (عنصری: ۲۹۱).۲. [قدیمی] پادشاه؛ حاکم.
-
رای
دیکشنری فارسی به عربی
استطلاع الراي , تصوية , تقدير , جائزة , جملة , حکم , راي , صوت , قرار