کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رام نشدنی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
رام دیو
لغتنامه دهخدا
رام دیو. (اِخ ) نام یکی از سرداران کفار هند که بمخالفت با شیرشاه (متوفی 952 هَ . ق .) قیام کرد و بهمدستی سلهدی گروه بیشماری از مسلمانان از جمله احمدخان سور و سپاهیانش را کشتند و سرانجام در نبردی که با سپاه شیرشاه بفرماندهی رومی خان کرد کشته شد. رجوع ...
-
رام رود
لغتنامه دهخدا
رام رود. (اِخ ) نام ناحیتی است به چغانیان ، و وشجرد از اعمال آن است : ابوریحان بیرونی در وصف جَمَست گوید: و در آن معدنی پیدا شد در وشجرد از حدود چغانیان در ناحیه یی که به رام رود شهرت داشت . (الجماهر فی معرفة الجواهر ص 194).
-
رام زین
لغتنامه دهخدا
رام زین . (ص مرکب ) مقابل بدزین (در صفت اسب ). (یاداشت مؤلف ). اسبی که هنگام زین گذاشتن و سوار شدن رام و نرم است : رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوهکن .منوچهری .
-
رام کرده
لغتنامه دهخدا
رام کرده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نعت مفعولی از رام کردن . اهلی کرده . مطیعکرده . فرمانبر و فرمانبردار ساخته . تحت امر و اطاعت درآورده . بزیر فرمان آورده : کره ٔ رام کرده را دوسه بارپیش او زین کن و به رفق بخار.نظامی .
-
رام یشت
لغتنامه دهخدا
رام یشت . [ ی َ ] (اِخ ) نام یشت پانزدهم از یشتهای بیست ویک گانه ٔ اوستا. این یشت موجود است و بارتولمه آن را از آثار متأخر محسوب میداردولی کریستنسن بخشی از آن را که نظم و نثر توام آمده متعلق به متأخران و بندهای 6-37 را باقیمانده ٔ قسم اصلی یشت مزبو...
-
رام اردشیر
لغتنامه دهخدا
رام اردشیر. [ م ِ اَ دَ ] (ترکیب اضافی ) طرب اردشیر. (از آنندراج ) (از انجمن آراء). بعضی گفته اند طرب اردشیر. چه ، رام و رامش بمعنی طرب است ، و در این تأمل است چه ، رام بمعنی شاد و خوش است نه شادی و خوشی . (از فرهنگ رشیدی ). || مسخر و فرمانبردار ارد...
-
رام پیروز
لغتنامه دهخدا
رام پیروز. (اِخ ) نام شهری بناکرده ٔ فیروز پسر یزدگرد پادشاه ساسانی در سرزمین هند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 71).
-
رام دادن
لغتنامه دهخدا
رام دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) رام کردن . آرام کردن . راحت کردن : جلوه گری کرد و بیک غمزه اوفتنه نمود و دو جهان رام داد.مولوی (از فرهنگ نظام ).
-
رام داشتن
لغتنامه دهخدا
رام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) آرام کردن . ساکت کردن . رام کردن . || خوش داشتن . شاد داشتن : دل خویش باید که در جنگ سخت چنان رام دارد که با تاج و تخت .فردوسی .
-
رام رایش
لغتنامه دهخدا
رام رایش . (اِخ ) نام وزیر«هداهاد» یا «هداد»بن عمربن سراحیل بن رایش پدر بلقیس معروف . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 156 شود.
-
رام رنگی
لغتنامه دهخدا
رام رنگی . [ م ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صاحب آنندراج آرد: نورالدین جهانگیر پادشاه بن اکبر پادشاه ، شراب را باین نام می خواند و بیت ذیل را نقل کند : نه ایم منکر صهبا ولیک میگویم که رام رنگی ما نشئه ٔ دگر دارد. طالب آملی (ازآنندراج ).و سپس گوید: ...
-
رام ساختن
لغتنامه دهخدا
رام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) مطیع ساختن . فرمانبردار کردن . بزیر فرمان درآوردن . نرم کردن : عاقبت رام سازمت بفسون تو پری خوی و من پری خوانم .مسیح کاشی (از ارمغان آصفی ).
-
رام شدن
لغتنامه دهخدا
رام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرمانبردار شدن . منقاد گشتن . مطیع و فرمانبر گشتن . بزیر امر و طاعت درآمدن . آرام شدن . تسلیم شدن . مقابل توسن و سرکش شدن . استفخاذ. ذل . قردحة. (منتهی الارب ) : دل من بگفتار او رام شدروانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی ...
-
رام کردن
لغتنامه دهخدا
رام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست آموز کردن .(ناظم الاطباء). نرم کردن . از سرکشی بدر آوردن . از توسنی بنرمی آوردن . اهلی ساختن . خویگر کردن . اهلی کردن . اخت کردن . مقابل توسن کردن . مقابل بدرام کردن : اخداء؛ رام و خوار کردن کسی را. تخییس ؛ رام کر...
-
رام کواذ
لغتنامه دهخدا
رام کواذ. [ ک ُ ] (اِخ ) شهری بوده در زمان ساسانیان در سرحد فارس و خوزستان بنانهاده ٔ کواذ [ قباد پدر انوشیروان ] . رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 377 شود.