کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
راعی الصالح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
راعی الصالح
لغتنامه دهخدا
راعی الصالح . [ عِص ْ صا ل ِ ] (اِخ ) مؤسسه ای است که راهبه ها بسال 1836 م . در فرانسه تأسیس کرده اند و در آن بتربیت دختران بویژه اصلاح مفاسد اخلاقی آنان میپردازند. این مؤسسه در مصر و لبنان دارای آموزشگاهها و باشگاههایی میباشد. (از اعلام المنجد).
-
واژههای مشابه
-
راعي
دیکشنری عربی به فارسی
حافظ , حامي , نگهدار , پشتيبان , ولينعمت , مشتري , چوپان , شبان , چوپاني کردن
-
Hypericum
گلِ راعی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] سردهای از گلراعیان از علفی کوتاه تا درختچهای بلند با گلهای غالباً زرد که حدود 400 گونه دارد و تقریباً در همۀ نواحی بهجز نواحی قطبی و گرمسیری پست یافت میشوند
-
راعی العباد
لغتنامه دهخدا
راعی العباد. [ عِل ْ ع ِ ] (ع اِ مرکب ) بمعنی نگهبان بندگان ، مراد از پادشاه . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
-
شیبان راعی
لغتنامه دهخدا
شیبان راعی . [ ش َ ن ِ ] (اِخ ) نام یکی از زهاد عرفاست . (یادداشت مؤلف ) : همچنین شیبان راعی میکشیدگرد بر گرد رمه خطی پدید. مولوی .همچو آن شیبان که از گرگ عنیدوقت جمعه بر دعاخط میکشید.مولوی .
-
اسود راعی
لغتنامه دهخدا
اسود راعی . [ اَ وَ دِ ] (اِخ ) رجوع به اسلم اسود شود.
-
حبیب راعی
لغتنامه دهخدا
حبیب راعی . [ ح َ ب ِ ] (اِخ ) یا حبیب بن اسلم یا سلیم راعی مکنی به ابوحلیم وی در میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیارست اندر جمله ٔ احوال و صاحب سلمان فارسی بود (رض ). روایت کند از پیغمبر(ص ) که گفت : نیة المؤمن خیرمن عمله ....
-
راعي البقر
دیکشنری عربی به فارسی
گاودار , گاو فروش , گاوچران
-
راعي الماشية
دیکشنری عربی به فارسی
چوپان , گله دار , رمه دار , کشيش , روحاني
-
جستوجو در متن
-
ساعی
لغتنامه دهخدا
ساعی . (ع ص ، اِ) کوشنده . (غیاث )(آنندراج ). کوشا. جاهد. جدی . کاری . کارکن . پشت کاردار. نیک گرم در کار. آنکه سعی و جهد کند : درین بحرجز مردساعی نرفت گم آن شد که دنبال راعی نرفت . سعدی (بوستان ). || دونده . (غیاث ) (آنندراج ). شتابنده . برید. قاصد....
-
حاکم بامر ا
لغتنامه دهخدا
حاکم بامر ا. [ ک ِ ب ِ اَ رِل ْلاه ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن مستکفی باﷲ ابوالربیع سلیمان بن حاکم بامر اﷲ اول ابوالعباس احمدبن ابی علی حسن قبّی بن علی بن ابی بکربن خلیفة مسترشد باﷲبن مستظهر باﷲ عباسی ، مشهور به حاکم دوم . سیوطی گوید: چون حاکم بامر اﷲ ...