کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
راصد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
راصد
/rāsed/
معنی
۱. چشمدارنده؛ مراقب؛ نگهبان.
۲. (نجوم) منجم.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
راصد
فرهنگ فارسی معین
(ص ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - مراقب ، چشم دارنده . 2 - چشم به راه . 3 - منجم ، اخترشمار. ج . راصدین .
-
راصد
لغتنامه دهخدا
راصد. [ ص ِ ] (اِخ ) تقی الدین محمد معروف به راصد، از مشاهیر علم هیأت و ریاضی بود و مؤلفاتی داشت که از آنجمله کتاب «غنیة الطلاب فی علم الحساب » است . وی بسال 993 هَ . ق . درگذشت . (از قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به تقی الدین محمد در ج 1 ریحانة الادب...
-
راصد
لغتنامه دهخدا
راصد. [ ص ِ ] (ع ص ) چشم دارنده . (منتهی الارب ). پاسبان . (مهذب الاسماء). چشم دارنده و مراقب چیزی . (ناظم الاطباء). رقیب . (اقرب الموارد). آنکه در مرصاد یعنی طریق برای حراست نشیند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از اقرب الموارد). ج ، رَصَد. (تاج العروس ...
-
راصد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] rāsed ۱. چشمدارنده؛ مراقب؛ نگهبان.۲. (نجوم) منجم.
-
واژههای مشابه
-
تقی الدین راصد
لغتنامه دهخدا
تقی الدین راصد. [ت َ قی یُد دی ن ِ ص ِ ] (اِخ ) محمدبن ابی الفتح محمدبن احمدبن محمدبن احمدبن یوسف بن الامیر منکو برس الاسدی تقی الدین ابوبکر الراصد. در سال 930 هَ . ق . در دمشق متولد شد و در 993 درگذشت . او راست : بغیة الطلاب من علم الحساب . بهجة الف...
-
جستوجو در متن
-
رصاد
لغتنامه دهخدا
رصاد. [ رُص ْ صا ](ع ص ) ج ِ راصد. (ناظم الاطباء). رجوع به راصد شود.
-
راصدون
لغتنامه دهخدا
راصدون . [ ص ِ ](ع ص اِ) ج ِ راصد در حالت رفع. رجوع به راصد شود.
-
رصد
لغتنامه دهخدا
رصد. [ رَ ] (ع اِ) بمعنی مقام اول از نغمه ها. تعریب راست بمعنی مستقیم موافق . (از الالفاظ الفارسیة المعربة تألیف ادی شیر). || (ص ) ج ِ راصد. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به رَصَد و راصد شود.
-
راقب
لغتنامه دهخدا
راقب . [ ق ِ ] (ع ص ، اِ) ناظر و بیننده . || نگاهدارنده . || حریف و رقیب . (ناظم الاطباء). || راصد. (یادداشت مؤلف ).
-
علامه
لغتنامه دهخدا
علامه . [ ع َل ْ لا م َ ] (اِخ ) تقی الدین راصد محمد (متوفی در سال 993 هَ . ق .). او راست : الطرق السنیة فی الاَّلات الروحانیة. (کشف الظنون ).
-
دلنگ
لغتنامه دهخدا
دلنگ . [ دَ / دِ ل َ ](ص ) آویخته . آونگ . آونگان . (از برهان ) : زلفکش راصد دل و جان شد دلنگ زیرک هر بندکی و تارکی . مولوی (ازآنندراج ).|| (اِ صوت )تک آواز زنگ . رجوع به دلنگ دلنگ شود.
-
رصدی
لغتنامه دهخدا
رصدی . [ رَ ص َ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به رصد. (یادداشت مؤلف ). راهدار و محافظ راه . || باجگیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || عالم هیأت . رصدکننده . راصد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
چرخ آبگون
لغتنامه دهخدا
چرخ آبگون . [ چ َ خ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چرخ . فلک . کنایه از آسمان و سپهر : راصد چرخ آبگون بوده قطره تا قطره قطر پیموده . نظامی .رجوع به چرخ و چرخ آبنوس شود.