کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رادی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جود
واژگان مترادف و متضاد
۱. بخشش، بذل، بلندنظری، سخاوت، سخا، کرم ۲. جوانمردی، رادی ≠ خست
-
فتوت
واژگان مترادف و متضاد
۱. ایثار، جوانمردی، رادمردی، رادی، مردانگی، همت ۲. جوانی ۳. سخا، سخاوت، کرم، بخشندگی
-
مردانگی
واژگان مترادف و متضاد
جرات، جربزه، جوانمردی، دلیری، رادی، رشادت، شجاعت، غیرت، شهامت، فتوت، مروت، نجدت، مردی
-
راد شدن
لغتنامه دهخدا
راد شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جوانمرد شدن . بخشنده شدن . سخا. سخاوت . (تاج المصادر بیهقی ). رادی .
-
راتا
لغتنامه دهخدا
راتا. (اِ) رادی . دهش . (فرهنگ ایران باستان از اهنودکات یسنا 33 بند 104).
-
سفلگی
لغتنامه دهخدا
سفلگی . [ س ِ ل َ / ل ِ ] (حامص ) خسیسی . مقابل رادی : وگر سفلگی برگزینی و رنج گزینی برین خاک آکنده گنج . فردوسی .چون علم و جهل ودلیری و بددلی و رادی و سفلگی و حلیمی و تندی ... (کشف المحجوب ).هر کرا نعمت و مال آمد و جاه سفلگی رابعهم کلبهم است .خاقانی...
-
ابا
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه) [پهلوی: apāk] [قدیمی] 'abā = با۱: ◻︎ ابا هرکه پیمان کنم بشکنم / بَرو بیخ رادی به خاک افکنم (فردوسی: ۸/۲۳۶ حاشیه)، ◻︎ ابا برق و با جستن صاعقه / ابا غلغل رعد در کوهسار (رودکی: ۵۰۱).
-
راتی
لغتنامه دهخدا
راتی . (حامص ) رادی . رادمردی .در اوستا راتی آمده از مصدر «را» که بمعنی بخشیدن ودادن است . اراتی با حرف نفی «اَ» بمعنی نارادی یا ناجوانمردی و لئامت است . (فرهنگ ایران باستان ص 95).
-
مراداة
لغتنامه دهخدا
مراداة. [م ُ ] (ع مص ) (از «ر د ی ») طلب کردن کسی را و مدارا نمودن با وی . (از منتهی الارب ). مراودة و مداراة. || سنگ اندازی نمودن با قوم . (از منتهی الارب ): رادی عن القوم ؛ رامی عنهم بالحجارة. (اقرب الموارد).
-
بسنده کاری
لغتنامه دهخدا
بسنده کاری . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (حامص مرکب )رضایت و خشنودی . (ناظم الاطباء). || قناعت : وان علم است و شجاعت و پاکیزگی و رادی و راستی و امانت و بسنده کاری ... (ابویعقوب سجستانی ).
-
کریمی
لغتنامه دهخدا
کریمی . [ ک َ ] (حامص ) کریم بودن . حالت و عمل کریم : دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی و رادی و شایستگی . فردوسی .بچشمش همان خاک و هم سیم و زرکریمی بدو یافته زیب و فر. فردوسی .اندرین گیتی بفضل و راد...
-
کریم طبعی
لغتنامه دهخدا
کریم طبعی . [ ک َ طَ ] (حامص مرکب ) کریم نهادی . (فرهنگ فارسی معین ) : درخواستی تو شعرم این آمدت ز رادی اینت کریم طبعی اینت بزرگواری . منوچهری .یک گروه از کریم طبعی خویش مردمی را بجان خریدارند.ناصرخسرو.
-
کلاژه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] kalāže ۱. ‹کلاژاره، قلازاده› =عقعق: ◻︎ چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد / شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۲).۲. (صفت) (پزشکی) =لوچ: ◻︎ حسودت دید مانندت به رادی / بلی چشم کلاژه یک دو بیند ...
-
باددستی
لغتنامه دهخدا
باددستی . [ بادْ، دَ ] (حامص مرکب ) عمل باددست . اتلاف کار. تبذیر. اسراف . (غیاث ) (آنندراج ) : به نیکوئی آگن چو گنج آگنی بدانش پراگن چو بپْراگنی از آن کش روان با خرد بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت . اسدی .سه چیزآورد پادشاهی بشورکز آن هر سه شه را بو...
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ح ُرْ ری ] (حامص ) آزادی . آزادگی . حریت : ای به حری و به آزادگی از خلق پدیدچون گلستان شکفته ز سیه شورستان . فرخی .آن پسندیده به رادی و به حری معروف آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور. فرخی .نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ حری آموخته از گوهر...