کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
را پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
را
/rā/
معنی
۱. علامت مفعول صریح (بیواسطه) که بیشتر با مفعول میآید و کلمۀ پیش از خود را به حالت مفعولی درمیآورد: فریدون جمشید را زد، کتاب را خرید.
۲. (حرف اضافه) [قدیمی] برایِ؛ بهرِ؛ ازجهتِ؛ ازپیِ: ◻︎ ز مادر همه مرگ را زادهایم / برآنیم گردن وُرا دادهایم (فردوسی: ۱/۳۱۸).
۳. (حرف اضافه) [قدیمی] مالِ، از آنِ، متعلقبه: مرا، تو را، او را، این خانه تو راست، ◻︎ گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی / دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را (سعدی۲: ۳۰۶).
۴. (حرف اضافه) [قدیمی] در مورد قسم به کار میرود: ◻︎ سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ: ۴۹۶).
۵. (حرف اضافه) [قدیمی] در بابِ، دربارۀ، در حقِ.
۶. (حرف اضافه) به: او را گفتند.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
را
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (حر.) 1 - نشانة مفعول صریح یا بی واسطه (مستقیم ): خانه را خریدم ، کتاب را دادم . 2 - اختصاص را رساند به معنی برای : منت خدای را. 3 - دربارة ، در حق : و آن آنچنان بود که ایشان موسی را گفتند پیس است . 4 - برای اعتراض و تمسخر یا تنبیه بعد از اس...
-
را
لغتنامه دهخدا
را. (اِ) بینش : شخص روشن را؛ یعنی شخص بصیر و دانا. وزرای نیک را؛ یعنی وزرای خردمند دانا. (ناظم الاطباء). رجوع به رای شود.
-
را
لغتنامه دهخدا
را. (ح ) در زبان فارسی آن را «علامت مفعول صریح » دانسته اند. در نهج الادب چنین آمده است : «برای معانی گوناگون آید اول «را»ی علامت مفعول که برای اظهار مفعولیت ماقبل خود آید؛ چنانکه در این قول :«زید بکر را زد.» و صاحب غیاث اللغات و سایر فرهنگهای پارسی ...
-
را
فرهنگ فارسی عمید
(حرف) [پهلوی: rāδ] rā ۱. علامت مفعول صریح (بیواسطه) که بیشتر با مفعول میآید و کلمۀ پیش از خود را به حالت مفعولی درمیآورد: فریدون جمشید را زد، کتاب را خرید.۲. (حرف اضافه) [قدیمی] برایِ؛ بهرِ؛ ازجهتِ؛ ازپیِ: ◻︎ ز مادر همه مرگ را زادهایم / برآنیم گرد...
-
را
لهجه و گویش بختیاری
râ راه.
-
را
لهجه و گویش تهرانی
راه
-
واژههای مشابه
-
او را (ان مرد را)
دیکشنری فارسی به عربی
ه
-
ری را
فرهنگ نامها
(تلفظ: rirā) (مازندرانی) هان ، بیدارباش ، به هوش باش ، هشدار ؛ نام پرندهای کوچک شبیه به گنجشک؛ نام زنِ تیزهوش و کاردان ؛ نام یکی از شعرهای نیما یوشیج .
-
آن را
لغتنامه دهخدا
آن را. (ضمیر + حرف اضافه ) کسی را. آن کس را : این مدّعیان در طلبش بی خبرانندآن را که خبر شد خبری بازنیامد. سعدی .آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجاکه شب آید سرای اوست . سعدی .آن را که هست هست هم اینجاش داده اندآن را که نیست وعده بفرداش د...
-
پاسه را
لغتنامه دهخدا
پاسه را. [ س ِ ] (اِخ ) ژان شاعر فرانسوی ، استاد علوم ادب در کلژ دو فرانس که در آن زمان کلژ روایال نامیده میشد. مولد او در ترویس بسال 1534م .940/ هَ . ق . و وفات در سنه ٔ 1602م .1010/ هَ . ق .
-
خدا را
لغتنامه دهخدا
خدا را. [ خ ُ ] (صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. (آنندراج ). بجهت خدا. محضاً ﷲ. (یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.حافظ.
-
دالی را
لغتنامه دهخدا
دالی را. (اِخ ) ده علی را گویند. (فارسنامه ٔ ناصری ).
-
زابه را
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹زاوراه، زاورا، زابرا، زابراه، زابهرا› [عامیانه، مجاز] zāberā ۱. بیچاره؛ دربهدر؛ بیخانمان.۲. سرگردان؛ حیران.〈 زابهرا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] ناگزیر از ترک جا و مکان خود شدن.〈 زابهرا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]۱. ک...
-
را ستود
دیکشنری فارسی به عربی
أثْني عَلي