کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رأیپرسی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دل پرسی
لغتنامه دهخدا
دل پرسی . [ دِ پ ُ ] (حامص مرکب ) احوال پرسی . (آنندراج ) : دل پرسی رقیب در افسردگی مکن چون زنده نیست مار به افسون چه احتیاج . رفیع (از آنندراج ).غم نمی بود از ملالت گر بدل پرسی مراسوی ما هم چون غم خود رسم می بود آمدن .صبحی (از آنندراج ).
-
نادره پرسی
لغتنامه دهخدا
نادره پرسی . [ دِ رَ / رِ پ ُ ] (حامص مرکب ) پرسش و استفسار از چیز کمیاب و فوق العاده . (ناظم الاطباء).
-
ماتم پرسی
لغتنامه دهخدا
ماتم پرسی . [ ت َ پ ُ ] (حامص مرکب ) تعزیت . (آنندراج ). فاتحه خوانی و تعزیت گویی . (ناظم الاطباء).
-
احوال پرسی
لغتنامه دهخدا
احوال پرسی . [ اَح ْ پ ُ ] (حامص مرکب ) پژوهش و سؤال از صحت و بیماری کسی . استفسار و پرسش از حالت و چگونگی و تندرستی و عافیت و بیماری و مرض و کار و بار. عیادت مریض .- احوال پرسی کردن ؛ احوال گرفتن . استفسار از حال کسی .
-
پرسی گاردنر
لغتنامه دهخدا
پرسی گاردنر. [ پ ِ ن ِ ] (اِخ ) سکه شناس معروف . او راست : کتاب مسکوکات پارتی (اشکانی ) که در لندن بسال 1877 م . به طبع رسیده است . (ایران باستان ج 3 ص 2674).
-
پرسی کا
لغتنامه دهخدا
پرسی کا. [ پ ِ ] (اِخ ) نام کتابی از کتزیاس در تاریخ ایران . (ایران باستان ج 1 ص 73).
-
تعزیت پرسی
لغتنامه دهخدا
تعزیت پرسی . [ت َ ی َ پ ُ ] (حامص مرکب ) ماتم پرسی . (ناظم الاطباء).
-
حال پرسی
لغتنامه دهخدا
حال پرسی . [ پ ُ ] (حامص مرکب ) پرسش از کیفیت و چگونگی . استفسار از چگونگی مزاج . پرسیدن حالت .
-
همه پرسی
دیکشنری فارسی به عربی
الإستفتاء العام
-
همه پرسى
دیکشنری فارسی به عربی
استطلاع الرّأى ، استقصاء الرّأى العامّ
-
کثیف رای
لغتنامه دهخدا
کثیف رای . [ ک َ ] (ص مرکب ) درشت رای . سخت رای . غلیظرای : الحق کثیف رایی ، گرچه لطیف جایی یک تا بر آن کسی کز طفلی بود دوتایی .خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ).
-
کافی رای
لغتنامه دهخدا
کافی رای . (ص مرکب ) خردمند. تیزرای . بسنده رای . صائب رأی . تیزنظر : یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود. (سندبادنامه ص 293). اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب . (سندبادنامه ص 308).
-
نکوهیده رای
لغتنامه دهخدا
نکوهیده رای . [ ن ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه رای او مستحق ملامت و نکوهیدن بود. (آنندراج ). کسی که در مشورت و کنگاش رای و اندیشه ٔ وی پسندیده نباشد و رد کرده شده باشد و سزاوار نکوهش بود. (ناظم الاطباء) : ملک را دل رفته آمد به جای بخندید و گفت ای نکوهی...
-
نیک رای
لغتنامه دهخدا
نیک رای . (اِخ ) لقب قباد برادر بلاش گرانمایه پادشاه ساسانی است . (یادداشت مؤلف از مفاتیح ).
-
نیک رای
لغتنامه دهخدا
نیک رای . (ص مرکب ) کسی که رای و تدبیر وی موافق صواب و صلاح باشد. (ناظم الاطباء). نیک اندیشه . (فرهنگ فارسی معین ) : چه گفت آن گرانمایه ٔ نیک رای که بیداد را نیست با داد جای . فردوسی .بسی رای زن موبد نیک رای پژوهید و آورد باری به جای . فردوسی .همی کو...