کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ذی مودت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ذی الجوشن
لغتنامه دهخدا
ذی الجوشن . [ ذِل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) رجوع به ذوالجوشن شود. مثل شمر ذی الجوشن ؛ سخت مهیب . سخت خشم آلود. عظیم سنگدل و قسی .
-
ذی الحجة
لغتنامه دهخدا
ذی الحجة. [ذِل ْ ح ِج ْ ج َ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به ذوالحجة شود.
-
ذی الخیار
لغتنامه دهخدا
ذی الخیار. [ ذِل ْ ] (ع ص مرکب ) رجوع بذوالخیار شود.
-
ذی القبر
لغتنامه دهخدا
ذی القبر. [ ذِل ْ ق َ ] (اِخ ) خَیف ُ ذی القبر. ناحیتی است در زیر خیف سلام و بدانجا نخلستانهاست و موز و میوه های فراوان دیگر دارد و آب آن از چشمه ها و قنوات است .
-
ذی المقدمة
لغتنامه دهخدا
ذی المقدمة. [ ذِل ْ م ُق َدْ دَ م َ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به ذوالمقدمة شود.
-
ذی بال
لغتنامه دهخدا
ذی بال . (ع ص مرکب ) رجوع به ذوبال شود.
-
ذی پنبه
لغتنامه دهخدا
ذی پنبه . [ پَم ْ ب َ ] (اِ) صاحب آنندراج گوید: بعضی از شارحین نوشته اند که در ایران وقتی که یاران موافق به باغها میروند و ملاعبه میکنند و بر سر پا میرقصند از خوشی این لفظ را بر زبان میرانند و لغتی است که مسخرگان بر زبان میرانند و در کابل رسم است که ...
-
ذی جاه
لغتنامه دهخدا
ذی جاه . (ع ص مرکب ) صاحب جاه : پادشاه ذی جاه .
-
ذی حق
لغتنامه دهخدا
ذی حق . [ ح َق ق ] (ع ص مرکب ) صاحب حق . سزاوار. محق ِ. || برحق . مقابل مبطل : ذی حق بودن در ادعائی یا نبودن .
-
ذی خشب
لغتنامه دهخدا
ذی خشب . [ خ َ ش َ ] (اِخ ) جایگاهی بمدینه . آنگاه که وفد بصره برای عزل عثمان بمدینه آمدند در آنجا مقام کردند. (حبیب السیر جزو4، ج 1 ص 173 س 1).
-
ذی عزت
لغتنامه دهخدا
ذی عزت . [ ع ِزْ زَ ] (ع ص مرکب ) ارجمند. عزیز.
-
ذی فنون
لغتنامه دهخدا
ذی فنون . [ ف ُ ] (ع ص مرکب ) رجوع به ذوفنون شود.
-
ذی قار
لغتنامه دهخدا
ذی قار. (اِخ ) (برقة...) نام موضعی است در شعر ذیل : لقد خبرت عیناک یوما بحبهاببرقة ذی قار و قدکتم الصدر. (از معجم البلدان ).تبه شد لشکرش در حرب ذی قارعقابش را کبوتر زد بمنقار.نظامی .
-
ذی قیمت
لغتنامه دهخدا
ذی قیمت . [ م َ ] (ع ص مرکب ) صاحب ارز و بها. ارجمند. بهاور. ارزنده .
-
ذی مسرت
لغتنامه دهخدا
ذی مسرت . [ م َ س َرْ رَ ] (ع ص مرکب ) صاحب شادمانی .فرحناک . و در عناوین نویسند: خدمت ذیمسرت فلان ...