کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ذوذوابة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ذوذوابة
لغتنامه دهخدا
ذوذوابة. [ ذُ ب َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب )ذوذنابة. دنباله دار. ذوذنب . گیسوور. ستاره ٔ گیسودار، قدما او را از ثوانی نجوم شمرده و می گفتند بخاری است متصاعد از زمین که چون بکره ٔ نار رسد بسوزد. یک سوی آن غلیظ و دیگر سوی تنک یعنی رقیق بود و سوی رقیق را ذ...
-
جستوجو در متن
-
ذوذوائب
لغتنامه دهخدا
ذوذوائب . [ ذُ ءِ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) گیسووران . دنباله داران . ج ِ ذوذوابة. رجوع به ذوذوابة شود.
-
ذوذنب
لغتنامه دهخدا
ذوذنب . [ ذَ ن َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) دنباله دار. ستاره ٔدنباله دار. و آن از ثوانی نجوم است . ج ، ذوات الاذناب . رجوع به ذوذوابة شود.
-
گوزچهر
لغتنامه دهخدا
گوزچهر. [ گ َ / گُو چ ِ ] (اِ) ستاره ٔ دمدارو ذوذوابه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 297). ظاهراً تصحیف گوچهر است . به این کلمه رجوع شود.
-
سبعه ٔ منحوسه
لغتنامه دهخدا
سبعه ٔ منحوسه . [ س َ ع َ / ع ِ ی ِ م َ س َ / س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عبارت از عطیط، عریم ، سرموش ، کلاب ، ذوذوابة،لحیان و کبد است . رجوع به هفت خلیفه در برهان شود.
-
گیسودار
لغتنامه دهخدا
گیسودار. (نف مرکب ) مرکب از: گیسو+ دار (دارنده ).(حاشیه ٔ برهان چ معین ). دارنده ٔ گیسو. گیسو و گیس دار. ذوذؤابه . آنکه مویهای سر وی دراز باشد. (از ناظم الاطباء). || کنایه از سید باشد. (برهان ).به مناسبت آنکه علویان در قدیم گیسو داشتند. (از حاشیه ٔ ...
-
وردی
لغتنامه دهخدا
وردی . [ وَ ] (ص نسبی ) آنچه به رنگ گل بوده باشد. منسوب به گل سرخ . (ناظم الاطباء). گلگون . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح منجمین ) ذوذوابه که به شکل ورد یعنی گل یا سوری ظاهر شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قسمی مروارید. (الجماهر بیرونی ). نوعی از یاقو...
-
ثوانی
لغتنامه دهخدا
ثوانی . [ ث َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ثانیه که بمعنی دوم است و شصتم حصه ٔ دقیقه . (غیاث اللغات ). || ثوانی نجوم ؛ هرچه بزیر فلک قمر پیدا آید از چیزهای نورانی جز برق و صاعقه . و از آن جمله است ، انسی . جابیه . حربه . ذوذنب . ذوذوابة. شهب . طیفور. عمود. فارس ...
-
فارس
لغتنامه دهخدا
فارس . [ رِ ] (ع ص ، اِ) سوار، یعنی صاحب اسب . ج ، فرسان ، فوارس . صورت جمعاخیر برای وزن فاعل بسیار نادر است زیرا وزن فواعل جمع فاعلة است . (منتهی الارب ). خلاف راجل : ماند صوفی با بنه و خیمه ٔ صفاف فارسان راندند تا صف ّ مصاف . مولوی .همچنین تا مرد ن...
-
هفت خلیفه
لغتنامه دهخدا
هفت خلیفه .[ هََ خ َ ف َ / ف ِ ] (اِ مرکب ) کنایت از خلفای روح است که هفت عضو باطنی باشد، و آن معده و جگر و شُش و دل و زَهره و سپرز و گرده است . (برهان ) : فهرست جمال هفت پرگاروز هفت خلیفه جامگی دار. نظامی .هفت خلیفه به یکی خانه درهفت حکایت به یک افس...
-
ذو
لغتنامه دهخدا
ذو. (ع اِ) با. خداوند. صاحب . دارا. مالک . یقال فلان ذوکذا؛ ای صاحبه . (مهذب الاسماء). ذوالجلال و الاکرام . ذوذوابة. ذواربعة اضلاع . ذوحب . ذونسب . ذوفن . ذوفنون . ذوالریاستین . ذوالأثر.و در حالت نصب ذا و در حال جر ذی آرند و تثنیه ٔ آن ذوان ، ذَوَین...
-
لحیانی
لغتنامه دهخدا
لحیانی . [ ل ِح ْ نی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به لحیة. ریشو. بلمه . (سروری ). مرد بزرگ ریش یا درازریش . بامه (؟) (سروری از نسخه ٔ میرزا). گردریش . کلان ریش . (دهار). لحیان . رجل لحیانی ؛ مردی ریش آور. (مهذب الاسماء). پرریش . مقابل کوسج . ریش تپه . تپه ر...
-
مرئی
لغتنامه دهخدا
مرئی . [ م َئی ی ] (ع ص ) دیده شده . (غیاث اللغات ). نمایان . هویدا. هر چیزی که دیده می شود.(ناظم الاطباء). پدیدار. ظاهر. (فرهنگ فارسی معین ).- مرئی شدن ؛ مرئی گشتن . مرئی گردیدن . نمایان شدن . به چشم آمدن . ظاهر شدن . دیده شدن . رؤیت کرده شدن : مر...
-
کواکب
لغتنامه دهخدا
کواکب . [ ک َ ک ِ ] (ع اِ) ج ِ کوکب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ِ کوکب به معنی ستارگان بزرگ . (آنندراج ). ستارگان . اختران . نجوم . انجم . روشنان فلک .و رجوع به کوکب شود : چون کوکبی برو پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است...