کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیونهاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دیونهاد
مترادف و متضاد
اهرمنخو، ددمنش، دیوسیرت ≠ ملکوتیمنش
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیونهاد
واژگان مترادف و متضاد
اهرمنخو، ددمنش، دیوسیرت ≠ ملکوتیمنش
-
دیونهاد
لغتنامه دهخدا
دیونهاد. [ وْ ن ِ / ن َ ] (ص مرکب ) دیوسرشت . دیوطبیعت . دیوصفت . شیطان صفت : هرکه داد خرد نداند دادآدمی صورت است و دیونهاد.نظامی .
-
جستوجو در متن
-
دیوسرشت
واژگان مترادف و متضاد
دیوسیرت، دیونهاد، شیطانصفت ≠ فرشتهخو
-
دیوسیرت
واژگان مترادف و متضاد
پستفطرت، دیوسرشت، دیونهاد ≠ فرشتهسیرت
-
دیوسرشت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] divserešt دیوسیرت؛ دیونهاد؛ بدنهاد؛ بدطینت؛ بدخو.
-
دیومنش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] divmaneš ۱. دیونهاد؛ دیوسرشت.۲. گمراه.۳. بدخو.
-
دیوگوهر
لغتنامه دهخدا
دیوگوهر. [ وْ گ َ / گُو هََ ] (ص مرکب ) دیونژاد. دیونهاد. با سرشت دیو : نشکند قدرگوهر سخنم نظم هر دیوگوهر مهذار.خاقانی .آه من سازد آتشین پیکان تا در این دیوگوهر اندازد. خاقانی .سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت . خاقانی .با آ...
-
داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dāt] dād ۱. [مقابلِ بیداد] عدل؛ انصاف: ◻︎ در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگهدار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، ◻︎ جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸).۲. [عامیانه] بانگ بلند؛ فریاد؛ فغان: ◻︎ برفت آن گلبن...
-
خو
لغتنامه دهخدا
خو. (اِ) خصلت . (بحر الجواهر). سجیه . (منتهی الارب ). سرشت . طبیعت . نهاد. طبع. مزاج . (از برهان قاطع)(از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : ملول مردم کالوس و بی محل باشندمکن نگارا این خو وطبع را بگذار. ابوالمؤید بلخی .بسان پلنگ ژیان بد بخوی نکردی...
-
داد دادن
لغتنامه دهخدا
داد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) داد کردن . عدل . عُدل . عدولة. معدِلة. معدَلة. اغدار. انصاف . (منتهی الارب ). انتصاف . انصاف دادن . حکم بحق کردن . رفع تعدی و ظلم کردن . عدالت ورزیدن : اگر امیر جهاندار داد من ندهدچهار ساله نوید مرا که هست خرام ... رودکی ...