کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیوزاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دیوزاد
/divzād/
معنی
۱. بچۀ دیو؛ دیونژاد.
۲. (اسم) [مجاز] اسب قویهیکل.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیوزاد
لغتنامه دهخدا
دیوزاد. [ وْ ] (ن مف مرکب ) دیوزاده . زاده شده از دیو. بچه ٔ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان : که گر گیو گودرز و آن دیوزادشوند ابر غرنده یا تیزباد. فردوسی .که برد آگهی نزد آن دیوزادکه آنجا سیاوخش دارد نژاد. فردوسی .کنون چون گشاده شد آ...
-
دیوزاد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) ‹دیوزاده› [قدیمی] divzād ۱. بچۀ دیو؛ دیونژاد.۲. (اسم) [مجاز] اسب قویهیکل.
-
واژههای مشابه
-
خسرو دیوزاد
لغتنامه دهخدا
خسرو دیوزاد. [ خ ُ رُ وِ دُوْ وْ ] (اِخ ) نامی افسانه ای است که دریکی از داستان های کودکان می آید. (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
آدمیزاد
واژگان مترادف و متضاد
آدمی، آدمیزاده، انسان، بشر، مردم ≠ دیو، دیوزاد
-
نیوراد
لغتنامه دهخدا
نیوراد. [ نیوْ ] (اِ) بر وزن دیوزاد، انتظام . حالتی مر نفس را که ترتیب و تقدیر امور کند. (از برهان ). ظاهراً از مجعولات دساتیر آذرکیوان است .
-
مهزاد
لغتنامه دهخدا
مهزاد. [ م ِ ] (ن مف مرکب ) مهزاده . شاهزاده . زاده ٔ مه . مهترزاده . بزرگ زاده : گل را نتوان بباد دادن مهزاد به دیوزاد دادن . نظامی .و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
چابک روی
لغتنامه دهخدا
چابک روی . [ ب ُ رَ ] (حامص مرکب )چابک رفتاری . تندروی . چالاکی در راه رفتن : به چابک روی پیکرش دیوزادبه گردندگی کنیتش دیو باد. نظامی (شرفنامه ).که چون خسرو از تخت کیخسروی سوی لشکر آمد به چابک روی .نظامی (شرفنامه ).
-
دیوبچه
لغتنامه دهخدا
دیوبچه . [ وْ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) دیوزاده . بچه ٔ دیو. زائیده شده از دیو. دیوزاد : جهان شد بر آن دیوبچه سیاه ز بخت سیامک هم از بخت شاه . فردوسی .شده ست گورش وسواس خانه ٔ ابلیس در او شده ست بسی دیو و دیوبچه مقیم .سوزنی .
-
تیزباد
لغتنامه دهخدا
تیزباد. (اِ مرکب ) بادی سخت و تند. بادی طوفان زا : که گر گیو و گودرز و آن دیوزادشوند ابر غرنده یا تیزباد. فردوسی .چنان بد که روزی یکی تیزبادبرآمد غمی گشت ازو رشنواد. فردوسی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
جادونژاد
لغتنامه دهخدا
جادونژاد. [ ن ِ ] (ص مرکب ) منسوب به جادوگر. آنکه از نسل جادو باشد. جادونسب . و رجوع به جادو شود : من از تخمه ٔ ایرج پاک زادوی از تخمه ٔ تور جادونژاد. دقیقی .چو شب تیره شدداروئی خورد زن بیفتاد از او بچه ٔ اهرمن دو بچه چنان چون بود دیوزادچو باشد خود ا...
-
اژدهاپیکر
لغتنامه دهخدا
اژدهاپیکر. [ اَ دَ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) که در شکل و هیئت مانند اژدها باشد : شنودند کآنجا یکی مهترست پر از هول شاه اژدهاپیکرست . فردوسی .تو شاهی و گر اژدهاپیکری بباید بدین داستان داوری . فردوسی .به طَمْعِ بزرگیم بدْهی ببادبدان اژدهاپیکر دیوزاد. ا...
-
پرورد
لغتنامه دهخدا
پرورد. [ پ َرْ وَ ] (ن مف مرخم ) پرورده . و آن به صورت مزید مؤخری به بعض کلمات ملحق شود: الم پرورد. خانه پرورد، خُم پرورد، دست پرورد، سایه پرورد، غم پرورد، مهرپرورد، نازپرورد، نعمت پرورد، مرغ پرورد، انس پرورد و غیرها : از این مرغ پرورد و زآن دیوزادچ...
-
زاد
لغتنامه دهخدا
زاد. (مص مرخم ) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی ). زادبوم ؛ وطن . رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده . زائیدن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) : بر شاه شد زادفرخ چو گردسخنهای ایشان همه یاد کرد. فردوسی ...