کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیودار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دیودار
/divdār/
معنی
نوعی سرو؛ درختی بسیاربلند و تناور. چوب آن چرب و تندبو. برگهایش ساده و پهن. از چوب آن دکل کشتی درست میکنند؛ صنوبر هندی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیودار
فرهنگ فارسی معین
(ص فا.) دیوانه ، مصروع .
-
دیودار
لغتنامه دهخدا
دیودار. [ وْ ] (اِ مرکب ) سرو هندی را نیز گویند و بعربی شجرةالجن خوانند و در اختیارات شجرةاﷲ نوشته اند و بعضی گویند درختی است مانند درخت کاج و شیره دارد. (از برهان ). صنوبر هندی . (ناظم الاطباء). درخت سرو. (برهان ). نوعی از سرو. (ناظم الاطباء). درختی...
-
دیودار
لغتنامه دهخدا
دیودار. [ وْ ] (نف مرکب ) دیودارنده . مردم دیوانه و مصروع . (برهان ) (ناظم الاطباء). مجنون . دیوانه . پری دار. مصروع . (یادداشت مؤلف ). آنکه دیو و شیطان در اندرون دارد.
-
دیودار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دیبدار› (زیستشناسی) divdār نوعی سرو؛ درختی بسیاربلند و تناور. چوب آن چرب و تندبو. برگهایش ساده و پهن. از چوب آن دکل کشتی درست میکنند؛ صنوبر هندی.
-
جستوجو در متن
-
دبودار
لغتنامه دهخدا
دبودار. [ دُ ] (اِ) ظاهراً مصحف دیودار است . صاحب برهان گوید نوعی از ابهل است و آنرا صنوبر هندی نیز گویند و افزاید که دیودار نیز بنظر آمده است . (برهان ).
-
دیبدار
لغتنامه دهخدا
دیبدار. (اِ مرکب ) دیودار. درختی است که آن را شجرةاﷲ و شجرةالجن خوانند و آن صنوبرهندی است و آن را دیودار نیز گویند چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان ) (آنندراج ). صنوبر هندی . (ناظم الاطباء). و رجوع به دیودار شود.
-
دیودال
لغتنامه دهخدا
دیودال . [ وْ ] (اِ مرکب ) درخت سپیدار. (ناظم الاطباء). || جهالت و جهل و نادانی . (ناظم الاطباء). دیودار. || (ص مرکب ) دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). دیودار.
-
صنوبر هندی
لغتنامه دهخدا
صنوبر هندی . [ ص َ / ص ِ ن َ / نُو ب َ رِ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شجرالجن . دیودار .
-
دیوگیر
لغتنامه دهخدا
دیوگیر. [ وْ] (نف مرکب ) کسی که دیو را بگیرد. (برهان ).گیرنده ٔ دیو. شکارکننده ٔ دیو. || (ن مف مرکب ) کسی را گویند که او را جن گرفته باشد. (برهان ). دیودار.
-
آسیبی
لغتنامه دهخدا
آسیبی . (ص نسبی ) ذوجِنّه . پری زده . دیودیده . پری گرفته . دیوگرفته . دیوزده .سایه دار. سایه زده . دیودار. کوهه گرفته . بیوقتی شده .
-
دیودارو
لغتنامه دهخدا
دیودارو. [ وْ ] (اِ مرکب ) همان دیودارست که درخت کاج مانند باشد و شیره ٔ آن علاج استرخای اعضا کند. (برهان ). سرو هندی . (ناظم الاطباء). دیودار. (از آنندراج ).
-
دیوگرفته
لغتنامه دهخدا
دیوگرفته . [ وْ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) جن زده . مصروع . دیودیده . دیودار. دیوزده : لرزان به تن چو دیوگرفته پیچان بجان چو مارگزیده .مسعودسعد.
-
ابهل هندی
لغتنامه دهخدا
ابهل هندی . [ اَ هََ ل ِ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شجرةاﷲ. دیودار. شجرةالجن . شجرة الاکله . مِداد. دیودارو. صنوبر هندی . شاخهای آن بشاخ زرنباد ماند و شیره ٔ آن به اسم شیر دیودار در فالج و صرع و لقوه سود دهد و هیچ داروی دیگر با او برابری نکند و سن...
-
دار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dār] dār ۱. تیر چوبی بلند و عمودی که بر سر آن حلقه و ریسمان میبندند و محکومین به اعدام را به آن حلقآویز میکنند.۲. چهارچوبی که برای بافتن فرش و گلیم کاربرد دارد: دار قالی.۳. [قدیمی] درخت: امروددار، دیودار، سپیددار (سپیدار)، سرخدار، ◻...