کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیوان محاکمات پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیوان محاکمات
دیکشنری فارسی به عربی
محکمة
-
واژههای مشابه
-
گز دیوان
لغتنامه دهخدا
گز دیوان . [ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان ، واقع در 57000گزی جنوب باختری خاش و 5000گزی شمال شوسه ٔ خاش به ایرانشهر و دارای 50 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
-
کلاه دیوان
لغتنامه دهخدا
کلاه دیوان . [ ک ُ هَِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب الابنیه گوید: فطر را سماروغ خوانند و کلاه دیوان نیز گویند. (الابنیه عن حقایق الادویه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔ قبل و کلاه زمین شود.
-
bureaucracy
دیوانسالاری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی، علوم سیاسی و روابط بینالملل] ادارۀ امور کشور ازطریق تشکیلات متمرکز و مرتبط، براساس نظام سلسلهمراتبی اداری
-
دیوان خانه
فرهنگ فارسی معین
(نِ) (اِمر.) عدلیه ، دادگستری (صفویان و قاجاریان ).
-
دیوان نویس
فرهنگ فارسی معین
(نِ) (ص فا.) = دیوان - نویسنده : منشی دیوان .
-
صاحب دیوان
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (ص مر.) عهده - دار خزانه و امور مالی دولت .
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از کبوتران که پر و گلو آنان سیاه باشد و میان و بازو سفید. (غیاث ) (آنندراج ).
-
دیوان راندن
لغتنامه دهخدا
دیوان راندن . [ دی دَ ] (مص مرکب ) محاکمه کردن . حکم کردن . قضاوت کردن . دیوان کردن . و از همین معنی است که گویند خدا دیوانت کند : ابراهیم [ الخارجی ] با هدیه های بسیار پیش یعقوب آمد یعقوب او را بنواخت ... و گفت شما اندر این میان بیگانه نیستید... مرد...
-
دیوان سیاه
لغتنامه دهخدا
دیوان سیاه . [ دی ] (ص مرکب ) آنکه دفتر حسابش سیاه است . کسی که نامه ٔ عملش سیاه است . عاصی . گناهکار. نامه سیاه .
-
دیوان شمار
لغتنامه دهخدا
دیوان شمار. [ دی ن ِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دیوان حساب . اواره . (از حاشیه ٔ نخجوانی فرهنگ اسدی طوسی ). دستگاه محاسبات : عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار.فرخی .
-
دیوان کردن
لغتنامه دهخدا
دیوان کردن . [ دی ک َ دَ ] (مص مرکب ) قضاء. حکم . قضاوت کردن . داوری کردن و حکم دادن . مظالم راندن . داد دادن . (از یادداشت مؤلف ). || جزا دادن . کیفر دادن ؛ خدا دیوانش را بکند،نفرینی است به معنی خدا او را جزای بد دهد یا خدا او را بجزای عمل بدش بگیر...
-
دیوان نویس
لغتنامه دهخدا
دیوان نویس . [ دی ن ِ ] (نف مرکب ) دیوان نویسنده . محرر دیوان . منشی دیوان .
-
دیوان نهادن
لغتنامه دهخدا
دیوان نهادن . [ دی ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) محکمه و دادگاه تشکیل دادن . برپا کردن دیوان . محکمه ٔ قضاوت ترتیب دادن : بوسهل دیوانی بنهاد و مردم را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). رجوع به دیوان راندن و دیوان کردن شود. || کنایه از داوری کردن . (آن...