کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیوان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دیوان
/divān/
معنی
۱. (حقوق) دادگاه؛ عدالتخانه.
۲. دفترخانه.
۳. دفتر حساب.
۴. ادارۀ حسابداری.
۵. [منسوخ] در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا، دفتر محاسبات.
۶. دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد.
〈 دیوان استیفا: [قدیمی]
۱. اداره یا محلی که مالیاتها و درآمدها در آنجا جمعآوری میشد.
۲. دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند؛ دارالاستیفا.
〈 دیوان برید: [قدیمی] اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام) که نامههای نوشتهشده را به قاصدان یا چارپاها میدادند که به مقصد برسانند؛ دفتر پست.
〈 دیوان بلخ: [قدیمی، مجاز] گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق میداده و بیگناهان را محکوم میساخته. اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه میکنند.
〈 دیوان تمیز: [قدیمی] = 〈 دیوان کشور
〈 دیوان خراج: [قدیمی] محل جمعآوری مالیاتها.
〈 دیوان رسائل: [قدیمی] دارالانشا؛ دیوان انشا؛ محل نوشتن نامهها و فرمانهای خلیفه یا پادشاه.
〈 دیوان قضا: [قدیمی] ادارۀ اجرای احکام شرعی.
〈 دیوان کشور: [قدیمی] دیوان تمیز؛ دادگاه فرجامی؛ دادگاه عالی که به محاکمهای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی میکند.
〈 دیوان محاسبات: ادارهای در وزارت دارایی که به حسابهای کل کشور رسیدگی میکند.
〈 دیوان مظالم: [قدیمی] دیوان رسیدگی به شکایتها.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. داره، دفترخانه، محکمه، وزارتخانه
۲. دفتر، سفینه، مجموعه
۳. دیوها، شیاطین
۴. دولت
دیکشنری
office
-
جستوجوی دقیق
-
دیوان
واژگان مترادف و متضاد
۱. داره، دفترخانه، محکمه، وزارتخانه ۲. دفتر، سفینه، مجموعه ۳. دیوها، شیاطین ۴. دولت
-
دیوان
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - مجموعة اشعار یک شاعر (به صورت کتاب ). 2 - وزارتخانه (در قدیم ). 3 - دفتر محاسبه . 4 - دولت . 5 - اداره (قدیم ). 6 - خزانه داری . ؛ ~ سیاه کردن کنایه از: گناه کردن .
-
دیوان
لغتنامه دهخدا
دیوان . [دی ] (اِ) محل گردآوری دفاتر (مجمعالصحف ) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه «واو» در دیوان مانند «سید» اعلال نشده است [ چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود ] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فِعّال از...
-
دیوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: divān] divān ۱. (حقوق) دادگاه؛ عدالتخانه.۲. دفترخانه.۳. دفتر حساب.۴. ادارۀ حسابداری.۵. [منسوخ] در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا، دفتر محاسبات.۶. دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد.〈 دیوان استیفا: [قدیمی]۱....
-
دیوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: divan، مٲخوذ از فارسی: دیوان] divān مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد.
-
دیوان
دیکشنری فارسی به عربی
مکتب
-
واژههای مشابه
-
گز دیوان
لغتنامه دهخدا
گز دیوان . [ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان ، واقع در 57000گزی جنوب باختری خاش و 5000گزی شمال شوسه ٔ خاش به ایرانشهر و دارای 50 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
-
کلاه دیوان
لغتنامه دهخدا
کلاه دیوان . [ ک ُ هَِ دی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب الابنیه گوید: فطر را سماروغ خوانند و کلاه دیوان نیز گویند. (الابنیه عن حقایق الادویه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔ قبل و کلاه زمین شود.
-
bureaucracy
دیوانسالاری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی، علوم سیاسی و روابط بینالملل] ادارۀ امور کشور ازطریق تشکیلات متمرکز و مرتبط، براساس نظام سلسلهمراتبی اداری
-
دیوان خانه
فرهنگ فارسی معین
(نِ) (اِمر.) عدلیه ، دادگستری (صفویان و قاجاریان ).
-
دیوان نویس
فرهنگ فارسی معین
(نِ) (ص فا.) = دیوان - نویسنده : منشی دیوان .
-
صاحب دیوان
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (ص مر.) عهده - دار خزانه و امور مالی دولت .
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از کبوتران که پر و گلو آنان سیاه باشد و میان و بازو سفید. (غیاث ) (آنندراج ).
-
دیوان بیگی
لغتنامه دهخدا
دیوان بیگی . [ دی ب ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: دیوان + بیگ + ی نسبت )منصب دار حکومت و رئیس محاکمات شهر. (ناظم الاطباء). یکی از هفت عضو جانقی دوره ٔ صفویه به اصفهان . دیوان بیگی در دوره ٔ صفویه رئیس عدالت و وظایف وی آنچنانکه در تذکرةالملوک مذکور افت...