کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیله پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیله
لغتنامه دهخدا
دیله . [ ل َ ](اِخ ) دجله . کودک دریا. اربل رود. آرنگ رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیله کودک شود. || (اِ) چودار. قسمی گندم وحشی . رجوع به چودار شود.
-
واژههای مشابه
-
دیله کودک
لغتنامه دهخدا
دیله کودک . [ ل َ دَ ] (اِخ ) یاقوت در معجم البلدان گوید دجیل نهری است به اهواز که آن را اردشیربن بابک حفر نمود. حمزه گوید که نام این رود در روزگار فرس دیله کودک یعنی دجله ٔ خرد بوده است که به دجیل معرب گردید مخرج این نهر از اصفهان و مصب آن به دریای ...
-
شاتونوف دیله ویلن
لغتنامه دهخدا
شاتونوف دیله ویلن . [ ت ُ ن ُ ل ِ ل ِ ] (اِخ ) مرکز کمون ایله ویلن از آروندیسمان سن - مالو ، دارای 520 تن جمعیت است .
-
جستوجو در متن
-
اربل رود
لغتنامه دهخدا
اربل رود. [ ] (اِخ ) دجله . دیله . کودک دریا. این کلمه در ذیل دجله در مراصدالاطلاع چاپ طهران «اربل رود» و در معجم البلدان چاپ مصر «آرنک رود» آمده است ، و شاید هر دو مصحف اروندرود باشد.
-
چودار
لغتنامه دهخدا
چودار. [ چ َ ] (اِ) مخفف چاودار. قسمی گندم وحشی . بارنج . کارناوار. جودر. جودره . گودر. گودره . طمج . دیوک . دیو گندم . دیله . دیبک . گنگران . (یادداشت مؤلف ).|| دوسر. (ناظم الاطباء). رجوع به دوسر و چاو دار شود.
-
دجیل
لغتنامه دهخدا
دجیل . [ دُ ج َ ] (اِخ ) شعبه ای است از دجله ٔ بغداد. (منتهی الارب ). دیله کودک . نام یکی از شاخه های دجله نزدیک بغداد : فخرجت من بغداد الی منزل علی نهر دجیل و هو یتفرع عن دجلة فیسقی قری کثیر. (ابن بطوطه ). نام نهری است که مخرج آن از بالای بغداد میان...
-
حرف بابلی
لغتنامه دهخدا
حرف بابلی . [ ح ُ ف ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نبات او بقدر شبری و برگش شبیه به برگ ترب و باخشونت و گلش زرد و تخمش سفید و مدور. و در تنکابن خاص تره و در مازندران کولمه تره و شاه تره گویند. گرم تر و تندتر از حرف نبطی که حب الرشاد باشد و مدر حیض و...
-
پیغو
لغتنامه دهخدا
پیغو. [ پ َ ] (اِخ ) پیکو. نام ولایتی مشهور. (برهان ). نام قسمتی از ترکستان . || نام هرکه پادشاه ولایت پیغو شود. (برهان ). پیغو مصحف یبغوست چه صورت دیگر آن جبغو باشد و ی با ج بدل شود چون جغرات و یغورت و دجله و دیله و یبغو بمعنی پادشاه قسمتی از ترکستا...
-
رستاق
لغتنامه دهخدا
رستاق . [ رُ ] (معرب ، اِ) رَستاق . روستا و ده و قریه . (ناظم الاطباء). روستا. ج ، رَساتیق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). روستا. (دهار). معرب روستاک . ده . دیه . روستا. (فرهنگ فارسی معین ). روستا. سواد. رُزْداق . رُسْداق . روستاق . (یادداشت مؤلف ). مع...
-
دجلة
لغتنامه دهخدا
دجلة. [ دِ ل َ / دَ ل َ ] (اِخ ) نهر بغداد. (منتهی الارب ). نهرالسلام . رودی که از عراق گذرد و بغداد بر ساحل آن است . اراوند. آروند. اروند. اروندرود. رود که از دیاربکر و موصل و بغداد گذرد و چون متصل به فرات شود ازباب تسمیه ٔ کل به جزء اروندرود گویند ...
-
کودک
لغتنامه دهخدا
کودک . [ دَ ] (ص ) کوچک . صغیر. (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی ، کوتک بمعنی صغیر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). صورت دیگر آن کوچک است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوچک شود. || (اِ) طفل و بچه خواه پسر باشد و یا دختر. (ناظم الاطباء). فرزندی که به ح...
-
ج
لغتنامه دهخدا
ج . (حرف ) حرف ششم است از حروف الفبای فارسی و حرف پنجم از حروف هجای عرب و حرف سوم از حروف ابجد و بحساب جُمَّل نماینده ٔ عدد سه است . و نزد لغویان و اهل صرف و نحو نشانه است جمع را و در تجوید علامت خاصه ٔ وقف جائز است و از حروف مصمته و شجریه و محقوره و...
-
ی
لغتنامه دهخدا
ی . (حرف ) نشانه ٔ حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است . در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی » و «یی » است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چ...