کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیروقت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دیروقت
/dirvaqt/
معنی
۱. دیرگاه؛ زمان دیر؛ زمان قدیم.
۲. (صفت) بیموقع؛ بیهنگام.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
late
-
جستوجوی دقیق
-
دیروقت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فارسی. عربی] dirvaqt ۱. دیرگاه؛ زمان دیر؛ زمان قدیم.۲. (صفت) بیموقع؛ بیهنگام.
-
جستوجو در متن
-
دیرگاه
فرهنگ فارسی معین
(ص مر.) 1 - زمان قدیم . 2 - دیروقت .
-
دیرهنگام
لغتنامه دهخدا
دیرهنگام . [ هَِ ] (ق مرکب ، اِ مرکب ) نه بوقت . دیروقت .
-
بیگاه
فرهنگ فارسی عمید
(قید، صفت) ‹بیگه، بیگاهان› [قدیمی] bigāh ۱. بیهنگام؛ بیوقت؛ بیموقع.۲. دیروقت.۳. (اسم) هنگام غروب.
-
دیرگاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دیرگه› dirgāh ۱. زمان دیر؛ زمان قدیم؛ از مدت دراز.۲. دیروقت؛ بیموقع؛ دیرگاهان؛ دیرگهان.
-
بیگاه
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیموقع، بیوقت، بیهنگام ۲. دیروقت، دیرهنگام، دیر، ناوقت ≠ گاه، زود ۳. شبانگاه، غروبهنگام ≠ پگاه زود، گاه
-
بیهنگام شدن
لغتنامه دهخدا
بیهنگام شدن . [ هََ/ هَِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دیروقت بودن . نابهنگامی .- بیهنگام شدن روز ؛ نزدیک شب رسیدن آن . (یادداشت مؤلف ) : چون از خواب بیدار شد روز بیهنگام شده بود... گفت امشب باز جای شوم و آنگه فردا بطلب چیزی میروم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ص 37)....
-
بی هنگام
لغتنامه دهخدا
بی هنگام . [ هََ / هَِ ] (ص مرکب ) (از:بی + هنگام ) دیروقت . دیر. || بی وقت . بی موقع. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نابهنگام : خواب بی هنگامت از ره میبردورنه بانگ صبح بی هنگام نیست . سعدی .مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشتست . سعدی ....
-
بیگاه
لغتنامه دهخدا
بیگاه . (ص مرکب ، ق مرکب ،اِ مرکب ) شام . در برابر صبح . (از برهان ). وقت شام . (آنندراج ). شام . مقابل صبح . (ناظم الاطباء). نزدیک شب هنگام . تنگاتنگ غروب . آفتاب زرد : عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود خبر به ابرهه برد...
-
خربق
لغتنامه دهخدا
خربق . [ خ َ ب َ ] (اِ) رستنی باشد و آن سیاه و سفید هر دو میباشد؛ سفید آنرا بگیلانی پلخم و پلاخم گویند. گیاه آن بلسان الحمل شبیه است و بیخ آن به بیخ کبر میماند و پوست آن مستعمل است و بهترین وی آن بود که چون آنرا بخایند، لعاب داشته باشد و سیاه وی رستن...
-
مهمان
لغتنامه دهخدا
مهمان . [ م ِ ] (ص ، اِ) میهمان . کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی . مقابل میزبان . کسی که او را به خانه ٔ خود خوانند و اکرام کنند. نزیل . (دهار). ضیف . (ترجمان القرآن ). عوف . (منتهی الارب ). ابن غبرا. بنواغبرا...