کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیده وری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آب دیده
لغتنامه دهخدا
آب دیده . [ ب ِ دی دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک : فرنگیس چون روی بهزاد دیدشد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی .سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز. کسائی .بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده ٔ من بدند همچو گل نوشکفته در گلز...
-
فراخ دیده
فرهنگ فارسی معین
( ~ . دِ) (ص مر.) نک فراخ بین .
-
جنگ دیده
لغتنامه دهخدا
جنگ دیده . [ ج َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که جنگ کردن دیده باشد. آزموده در جنگ . (ناظم الاطباء). جنگ آزموده : زروبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرّد پلنگ .سعدی .
-
تهی دیده
لغتنامه دهخدا
تهی دیده . [ ت َ / ت ِ / ت ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) تهی چشم . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از نابینا و بی بصر. (آنندراج ) : روان از دو دیده پسندیدگان به خاک درت چون تهی دیدگان . خسرو (ازآنندراج ).رجوع به تهی چشم و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تاب دیده
لغتنامه دهخدا
تاب دیده . [دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بریان . سوخته : پریشان شد چو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده .نظامی .
-
دیده ٔ گاو
لغتنامه دهخدا
دیده ٔ گاو. [ دی دَ / دِ ی ِ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گاو چشم . بابونه ٔ گاو. گلی است که آن را گاو چشم گویند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (شرفنامه منیری ). || نوعی از سلاح وجامه باشد که در روز جنگ پوشند. || نوعی از انگور. (برهان ) (آنندراج ) (جه...
-
دیده بان
لغتنامه دهخدا
دیده بان . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان مرند که دارای 420 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
دیده بان
لغتنامه دهخدا
دیده بان . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار در 90 هزارگزی باختر لار کنار راه فرعی بیرم به لار با 195 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
دیده بان
لغتنامه دهخدا
دیده بان . [ دی دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (مرکب از دید + ه + بان ). دیده . دیدبان . بمعنی دیدبان که بعربی ربیئه خوانند. (برهان ). دیده دار. (برهان ) (جهانگیری ). جمع عربی آن دیادبة است فلما ابصرتناالدیادبة خرجوا هرابا. (معجم البلدان ج 2 ص 194).رقیب . راصد...
-
دیده بانگی
لغتنامه دهخدا
دیده بانگی . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بوانات بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده . واقع در 12 هزارگزی شمال باختر سوریان و 48 هزارگزی شوسه شیراز به اصفهان با 127 تن سکنه .راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
دیده بانی
لغتنامه دهخدا
دیده بانی . [ دی دَ ] (حامص مرکب ) دیدبانی . عمل و شغل دیده بان . کار دیده بان : چرا از دیو جستم مهربانی چرا از کور جستم دیده بانی . (ویس و رامین ).چه آن کز او بیوسد مهربانی چه آن کز کور جوید دیده بانی .(ویس و رامین ).دیده بانی مجو، ز دیده ٔ کورآب شی...
-
دیده بوسی
لغتنامه دهخدا
دیده بوسی . [ دی دَ /دِ ] (حامص مرکب ) بوسیدن چشم . بوسه بر دیده دادن .- دیده بوسی کردن ؛ بوسیدن چشم : حسن را از جانب من دیده بوسی کنید. (یادداشت مؤلف ).
-
دیده دار
لغتنامه دهخدا
دیده دار. [ دی دَ / دِ ] (نف مرکب ) (از: دیده + دار) دیدبان . دیده . شخصی را گویند که بر سرتیر کشتی نشیند یا بر سر کوه بلند و از دور هرچه بیند از لشکر و دشمن و غیر آن خبر دهد. (جهانگیری ). بمعنی دیده بان است و او شخصی باشد که بر جای بلند نشیند و آنچه...
-
دیده گاه
لغتنامه دهخدا
دیده گاه . [ دی دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (از: دیده + گاه ، پسوند مکان ) دیده گاه . (جهانگیری ). دیدگه .جای نشستن دیده بان باشد. (برهان ) (انجمن آرا). جائی که دیدبان نشیند. (شرفنامه ٔ منیری ). جای نشستن دیده بان است و میتواند که اینجا لفظ دید بدون «ها» بو...
-
دیده گه
لغتنامه دهخدا
دیده گه . [ دی دَ / دِ گ َهَْ ] (اِ مرکب ) (از: دید + هَ + گه ، مخفف گاه ) دیدگاه . جای نشستن دیده بان . (برهان ). دیدگاه . (شرفنامه ٔ منیری ). رصدگاه . مرصاد. مرصد : نوندی بیفکند پس دیده بان از آن دیده گه تا در پهلوان . فردوسی .همی رفت تا مرز توران ...