کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دیدار نمودن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دیدار نمودن
لغتنامه دهخدا
دیدار نمودن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) ملاقات کردن . دیدن . یکدیگر را دیدن . (یادداشت مؤلف ). || چهره نمودن . روی نمودن . چهره و رخسار و روی نشان دادن : دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی .سعدی .
-
واژههای مشابه
-
عفریت دیدار
لغتنامه دهخدا
عفریت دیدار. [ ع ِ ] (ص مرکب ) زشت و هولناک و بدمنظر. (ناظم الاطباء).
-
دیدار افتادن
لغتنامه دهخدا
دیدار افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) نظر و رای حاصل شدن . || ملاقات دست دادن . || مشاهده شدن : اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند باز گوید. (تاریخ بیهقی ص 398).
-
دیدار خواستن
لغتنامه دهخدا
دیدار خواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) ملاقات خواستن : دستوری دیدار خواست و اندر پیش او [ یعقوب لیث ] شد. (تاریخ سیستان ). || رؤیت خواستن : محمدبن جعفرآورده است که پنجاه هزار تن از لشکر مقنع از اهل ماوراءالنهر... بدرحصار مقنع جمع شدند سجده و زار...
-
دیدار شدن
لغتنامه دهخدا
دیدار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مرئی شدن . (یادداشت مؤلف ) : سپهبد همیراند بر پیل راست چو دیدار شد ببر خفتان بخواست .اسدی .
-
دیدار گشتن
لغتنامه دهخدا
دیدار گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مرئی شدن . (یادداشت مؤلف ). پدیدار شدن : ببزم و به نخجیر بر کوه و دشت چنین تا بژی برز دیدار گشت .اسدی (گرشاسب نامه ص 348).
-
دیدار یافتن
لغتنامه دهخدا
دیدار یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) روبرو شدن . ملاقات کردن . به حضور رسیدن : اگر مهمی بود اعلام بایست فرمود تا من بخدمت شتافتمی و دیدار یافتمی . (تاریخ طبرستان ). || نظر و رای به دست آوردن . آگاهی و اطلاع یافتن . صاحبنظر شدن : ز هر دانشی چون سخن بشنوی ...
-
قلعه دیدار
لغتنامه دهخدا
قلعه دیدار. [ ق َ ع َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین ، واقع در 48هزارگزی شمال باختر آوج . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن 348 تن است . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ، انگور و مختصر عسل و شغل ...
-
ناخوش دیدار
لغتنامه دهخدا
ناخوش دیدار. [ خَوش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) کریه المنظر. بدصورت . که روئی خوش ندارد. صاحب منتهی الارب آرد: قفدر؛ زشت پیکر ناخوش دیدار.
-
مه دیدار
لغتنامه دهخدا
مه دیدار. [ م َه ْ ] (ص مرکب ) دارای دیداری چون ماه . با چهره ای چون ماه زیبا : ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی جام مالامال گیر و تحفه ٔ بستان ستان .فرخی .
-
ماه دیدار
لغتنامه دهخدا
ماه دیدار. (ص مرکب ) که چهره ٔ زیبا و درخشان چون ماه دارد. ماه چهر. ماه چهره . ماه رخسار. ماه منظر. ماه طلعت . ماه سیما : از آن ماه دیدار جنگی سواروزان سروبن بر لب جویبار. فردوسی .نگه کن که آن ماه دیدار کیست سیاوش مگر زنده شد یا پَریست . فردوسی .سکند...
-
ملک دیدار
لغتنامه دهخدا
ملک دیدار. [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) فرشته رو. فرشته سیما. آنکه چهره ای چون فرشته دارد. زیباروی : فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریادل جهان آرای ملک افروز کشورگیر فرمان ران .عمعق (دیوان چ نفیسی ص 190).
-
پری دیدار
لغتنامه دهخدا
پری دیدار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پری پیکر. پری رخسار. پری مَنظَر.
-
بی دیدار
لغتنامه دهخدا
بی دیدار. (ص مرکب ) (از: بی + دیدار) بی جمال . زشت . (یادداشت مؤلف ). مقابل دیداری : مرا رفیقی امروز گفت خانه بسازکه باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی .رجوع به دیدار شود.