کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دِرازْگُوْش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
کهد
لغتنامه دهخدا
کهد. [ ک َ ] (ع مص ) شتافتن درازگوش . (از منتهی الارب ) (آنندراج ): کهد الحمار کهداً و کهداناً؛ دوید و شتافت درازگوش . (از اقرب الموارد). کهد کهداً وکهداناً؛ شتافت . (از ناظم الاطباء). || شتابانیدن درازگوش را، لازم و متعدی . (از منتهی الارب ) (از آنن...
-
ابوزیاد
لغتنامه دهخدا
ابوزیاد. [ اَ ] (ع اِ مرکب ) خر. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). حمار. (المزهر). الاغ . اولاغ . درازگوش . چاروا.
-
ابوصابر
لغتنامه دهخدا
ابوصابر. [ اَ صا ب ِ ] (ع اِ مرکب ) نمک . (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). ملح . || خر. حمار. (المزهر). درازگوش .
-
اذناء
لغتنامه دهخدا
اذناء. [اَ ] (ع ص ) تأنیث آذَن . بزرگ گوش . (مهذب الاسماء).- نعجة اذناء ؛ میش ماده ٔ درازگوش . (منتهی الارب ).
-
عرعر کردن
لغتنامه دهخدا
عرعر کردن . [ ع َ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آواز برآوردن خر. بانگ کردن درازگوش . || آواز خر دادن . ادا کردن صوت خر را. نهیق . غان غان . رجوع به عرعر شود. || کنایه است از بدآواز خواندن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-
غایب کردن
لغتنامه دهخدا
غایب کردن . [ ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از دست دادن . گم کردن : زمین فراخ بر ایشان تنگ میشد و سر رشته ٔ نسبت خود را غایب می کردند. (انیس الطالبین بخاری ). از او سؤال کرد که کنیزک ترکیه غایب کرده ای . گفت درازگوش غایب کرده ام . (انیس الطالبین ).
-
موارة
لغتنامه دهخدا
موارة. [ م ُ رَ ](ع اِ) پشم ریخته شده از گوسپند، زنده باشد و یا مرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || پشم ریخته شده از درازگوش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). موی خر که بیفکند. (مهذب الاسماء).
-
چغان رود
لغتنامه دهخدا
چغان رود. [ چ َ ](اِخ ) نام رودخانه ای است که امروز سُرخَن گویند و چغانیان را مشروب سازد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل لغت چغانیان ). نام رودخانه ای است که در ناحیه ای واقع در مسیر علیای آمودریا جریان داشته و آن ناحیه را در قدیم چغان و چغانیان م...
-
غرمول
لغتنامه دهخدا
غرمول . [ غ ُ ] (ع اِ) نره ، یا نره ٔ سطبر نرم فروهشته ٔ ختنه ناکرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ). گفته اند غرمول را در جانوران سم دار گویند. (از تاج العروس ). || نره ٔ اسب . (دهار). قضیب اسب . (مهذب الاسماء). || نره ٔ درازگوش . (دهار). ...
-
خر
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ په . ] (اِ.) پستانداری از راستة فردسمان جزو خانوادة اسبان . حیوانی بارکش دارای گوش های دراز و یال کوتاه ، درازگوش . ؛ ~آوردن و باقالی بار کردن کنایه از: دچار دردسر و رسوایی شدن . ؛ ~ خود راندن کنایه از: تنها به مسایل خود توجه کردن . ؛ ~ ر...
-
شفاری
لغتنامه دهخدا
شفاری . [ ش ُ ری ی ] (ع ص ) یربوع شفاری ؛ موش دشتی که بر گوش موی دارد. || موش دشتی ستبر و درازگوش بزرگ ناخن که زود گرفته نشود و یا درازپای فروهشته گوشت چربناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). موشهایی که گوشهای بزرگ دارند. (مهذب الاسماء).
-
اخطل
لغتنامه دهخدا
اخطل . [ اَ طَ ] (ع ص ) نعت است از خَطَل . سخن تباه گوینده . مرد بسیارگو. || سست و سبک شنونده . || آنکه گوش او سست شده و آویخته باشداز گرما. سست گوش . (تاج المصادر بیهقی ). آویخته گوش . (زوزنی ). گاوگوش . درازگوش . ج ، خُطل . (مهذب الاسماء).
-
پیرخر
لغتنامه دهخدا
پیرخر. [ خ َ ] (اِ مرکب ) خرپیر. خر بزادبرآمده ٔ درازگوش سالخورده . خر کهنسال : چه کوشش کند پیر خر زیربارتو میرو که بر بادپائی سوار. سعدی .کار و باری که ندارد پا و سرترک کن ، هی پیرخر، ای پیرخر. مولوی .- امثال : پیرخراگر بار نبرد راه بخانه بَرد .|| ...
-
دده بیک
لغتنامه دهخدا
دده بیک . [ دَ دَ ب َ ] (اِخ ) از امراء صوفیه به عهده شاه اسماعیل صفوی و ایالت مروشاه جهان داشت .اما چون بسبب توهم ورود سپاه اوزبک شهر را رها کرد و در النگ رادکان به حضورشاه رسید شاه دستور داد که بواسطه ٔ آن حرکت ناهنجار جامه ٔ نسوان بر او بپوشانندو ...
-
محمر
لغتنامه دهخدا
محمر. [ م ِ م َ ] (ع اِ) اسب پالانی . (مهذب الاسماء) (ازمنتهی الارب ). مُحَمَّر. (از اقرب الموارد). یحمور. فرس هجین . (یادداشت مرحوم دهخدا). اسب غیرنجیب که در تندی و کندی چون درازگوش باشد. ج ، محامر، محامیر. (از لسان العرب ). || آهن و جز آن که بدان پ...