کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دُمموشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
Buddleja
دُمموشی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] سردهای اغلب درختچهای و گاهی درختی از دُمموشیان خزاندار و همیشهسبز با حدود 100 گونه که ارتفاع بلندترین آنها به 30 متر میرسد، اما ارتفاع بیشتر گونههای این سرده بهندرت بیشتر از پنج متر است
-
واژههای مشابه
-
mouse
موشی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[رایانه و فنّاوری اطلاعات] دستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
-
موشی
لغتنامه دهخدا
موشی . (اِخ ) دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت . آب آن از رودخانه ٔ هیرمند و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
-
موشی
لغتنامه دهخدا
موشی . (ص نسبی ) منسوب به موش . آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است . (از یادداشت مؤلف ).- چراغ موشی ؛ چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است . ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته ب...
-
موشی
لغتنامه دهخدا
موشی . [ م َ شی ی ] (ع ص ) موشی [ م ُ وَش ْ شا ] .نگارین : ثوب موشی ؛ جامه ٔ نگارین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). وشی کرده . آراسته و نگارین .(یادداشت مؤلف ). و رجوع به موشی [ م ُ وَش ْ شا ] شود. || از رنگهای اسبهاست . و آن اسبی است...
-
موشی
لغتنامه دهخدا
موشی . [ م ُ وَش ْ شا ] (ع ص ) مَوشی ّ. جامه ٔ بسیارنگار. (از منتهی الارب ). به نگار. نگارین . (یادداشت مؤلف ). پیرایه بسته . (دهار). ثوب موشی ؛ جامه ٔ نگارین . (ناظم الاطباء). و رجوع به مَوشی ّ شود. || (اصطلاح بدیعی ) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری ...
-
موشی
لهجه و گویش تهرانی
آدم کوچک اندام
-
موشی
واژهنامه آزاد
موشواره
-
دم
واژگان مترادف و متضاد
۱. آن، ثانیه، حین، زمان، گاه، لحظه، لمحه، وقت، وقت، هنگام ۲. باد، هوا ۳. بخار، حرارت، دما، گرمی ۴. پف، ریح، نفخه ۵. دمش، نفس ۶. اجاق، کوره ۷. شهیق ۸. آه ۹. خون ۱۰. دنبال، کنار ≠ بازدم
-
دم
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ په . ] (اِ.) 1 - نفس ، هوایی که با نفس کشیدن به داخل ریه فرستاده می شود. 2 - لحظه ، هنگام . 3 - کنار و لبة چیزی . 4 - دهان . 5 - کنایه از: نخوت و تکبر. 6 - بانگ ، خروش . 7 - بوی ، عطر.
-
دم
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] (اِ.) خون . ج . دماء.
-
دم
فرهنگ فارسی معین
(دُ) [ په . ] (اِ.) = دنب : زایده ای است کم و بیش دراز که از تعدد مهره های استخوان در دنبالچه به وجود آمده است . در جانوران چهارپا به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویزان است و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آن روییده . ؛ ~ اسبی الف - نوعی بس...
-
دم
لغتنامه دهخدا
دم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور ...
-
دم
لغتنامه دهخدا
دم . [ دَ ] (ع اِ) خون . ج ، دماء، دمی . (منتهی الارب ) (دهار) (ازآنندراج ). خون و پژ. (ناظم الاطباء). خون . (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). خون که در عروق جریان دارد و اصل آن «دمی » و به نظر بعضی «دمو» بوده و نیز دَم ّ و تثنیه ٔ آن دمان و به نظر برخی د...