کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوست و رفیق و مونس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دوست افسوس
لغتنامه دهخدا
دوست افسوس . [ اَ ] (ص مرکب ) هر چیز که مایه ٔ افسوس دوستان گردد. (ناظم الاطباء).
-
دوست پرست
لغتنامه دهخدا
دوست پرست . [ پ َ رَ ] (نف مرکب ) دوست باز. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوست باز شود.
-
دوست پرور
لغتنامه دهخدا
دوست پرور. [ پ َ وَ ] (نف مرکب ) دوست پرورنده . دوست پرست . پرورش دهنده ٔ دوست : حافظ ز غصه سوخت بگو حالش ای صبابا شاه دوست پرور دشمن گداز من .حافظ.
-
دوست نما
لغتنامه دهخدا
دوست نما. [ ن َ / ن ِ / ن ُ ] (نف مرکب ) دوست نمای .- امثال : دشمن دوست نما را نتوان کرد علاج .رجوع به دوست نمای شود.
-
شاه دوست
لغتنامه دهخدا
شاه دوست . (ص مرکب ) دوست دارنده ٔ شاه . محب شاه . محب سلطان .
-
طاعت دوست
لغتنامه دهخدا
طاعت دوست . [ ع َ ] (ص مرکب ) دوستدار طاعت . گوش بر فرمان : زن پرهیزکار طاعت دوست با تو چون مغز باشد اندرپوست .اوحدی .
-
ملت دوست
لغتنامه دهخدا
ملت دوست . [ م ِل ْ ل َ ] (ص مرکب ) دوستدار ملت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه مردم کشور را دوست دارد.
-
اسب دوست
لغتنامه دهخدا
اسب دوست . [ اَ ] (ص مرکب ) اسب باز.
-
انسان دوست
لغتنامه دهخدا
انسان دوست . [ اِ ](ص مرکب ) آنکه افراد آدمی را دوست دارد. بشردوست .
-
بچه دوست
لغتنامه دهخدا
بچه دوست . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) که بچه را دوست دارد. دوستدار بچه . بچه خواه . مهربان نسبت به بچه . مرد یا زنی که فرزند خود یا کسان دوست دارد. که اطفال را دوست گیرد. (یادداشت مؤلف ).
-
ایران دوست
لغتنامه دهخدا
ایران دوست . (ص مرکب ) آنکه ایران را دوست دارد. آنکه به ایران علاقه مند است . (فرهنگ فارسی معین ). دوست دارنده ٔ ایران .
-
خاک دوست
لغتنامه دهخدا
خاک دوست . (ص مرکب ) دوستدار خاک . علاقمند به خاک . کنایه از دوست دار امور دنیوی است : نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست .نظامی .
-
خدمت دوست
لغتنامه دهخدا
خدمت دوست . [ خ ِ م َ ] (ص مرکب )دوستدار خدمت . آنکه علاقه مند بخدمت است : دختر مهربان خدمت دوست زشت باشد که گویمش نه نکوست .نظامی .
-
جراحت دوست
لغتنامه دهخدا
جراحت دوست . [ ج ِ ح َ ] (ص مرکب ) جراحت گزین . (ناظم الاطباء). رجوع به جراحت گزین شود.
-
دوست وار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] dustvār ۱. دوستمانند؛ مانند دوست؛ دوستنما؛ شبیه دوست.۲. (قید) دوستانه: ◻︎ مده بوسه بر دست من دوستوار / برو دوستداران من دوست دار (سعدی۱: ۵۷).