کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دوز
/duz/
معنی
۱. = دوختن١
۲. دوزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پالاندوز، پوستیندوز، پینهدوز، کفشدوز، لحافدوز.
فرهنگ فارسی عمید
فعل
بن گذشته: دوخت
بن حال: دوز
دیکشنری
dose, draft
-
جستوجوی دقیق
-
دوز
فرهنگ فارسی معین
(ری . اِفا.) 1 - در ترکیب به معنی «دوزنده » می آید: 2 - (عا.) کلک ، حقه بازی ؛ ~ُ کلک حقه بازی و تقلب .
-
دوز
فرهنگ فارسی معین
و کلک (زُ کَ لَ) (اِمر.) (عا.) حیله ، توطئه .
-
دوز
لغتنامه دهخدا
دوز. (اِ) فضله ٔ لک لک . (ناظم الاطباء). دوزه . پیخال کلنک . (آنندراج ). || بن لاک . (لغت فرس اسدی ).
-
دوز
لغتنامه دهخدا
دوز. (اِ) نوعی بازی که عرب آن را سَدَّر و قَرق گوید. (یادداشت مؤلف ). قرق . سدر.دوز که بازیی است و در آن چهل خط کشند و سنگریزه ها به صف نهند. (منتهی الارب ). رجوع به سدر و قرق شود.- دوزبازی ؛ بازی سدرو قرق کردن .
-
دوز
لغتنامه دهخدا
دوز. (ماده ٔ مضارع دوختن ) این کلمه ماده ٔ مضارع دوزیدن و دوختن است و از ترکیب عطفی آن با ماده ٔ ماضی (دوخت و دوز) حاصل مصدر یا اسم مرکب حاصل شود و در ترکیب با اسم ، صفت فاعلی مرکب از آن بدست می آید، مانند: کفشدوز، و گاه نیز صفت مفعولی ، چون میخ دوز....
-
دوز
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ دوختن) duz ۱. = دوختن١۲. دوزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پالاندوز، پوستیندوز، پینهدوز، کفشدوز، لحافدوز.
-
دوز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی؟] duz نوعی بازی دونفره که هر بازیکن با سه یا دوازده مهره بازی میکند.〈 دوزوکلک: [عامیانه، مجاز] خدعه و نیرنگ.
-
دوز
لهجه و گویش تهرانی
ردیف شدن اشیاء در یک صف، دوز بازی
-
دوز
واژهنامه آزاد
دُوز یعنی دردسر ، گرفتاری ، درگیری
-
دوز
واژهنامه آزاد
(پهلوی؛ دارو) چنده.
-
واژههای مشابه
-
عرقچین دوز
لغتنامه دهخدا
عرقچین دوز. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرقچین دوزنده . دوزنده ٔ عرقچین . آنکه حرفه ٔ او دوختن عرقچین و شبکلاه باشد. رجوع به عرقچین شود.
-
کله دوز
لغتنامه دهخدا
کله دوز. [ ک ُ ل َه ْ ] (نف مرکب ) کلاه دوز. دوزنده ٔ کلاه . آنکه کلاه دوزد. آنکه شغل وی دوختن و ساختن کلاه باشد : چون سوزن باریک تو سازیم تن خویش ای ماه کله دوز کله بر تن ما دوز.سوزنی .
-
کفن دوز
لغتنامه دهخدا
کفن دوز. [ ک َ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه برای مردگان کفن سازد. (فرهنگ فارسی معین ) : هر آن مام کو چون تو زایدپسرکفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی .کفن دوز بر وی ببارید خون بشانه زد آن ریش کافورگون . فردوسی .- کفن دوزی ؛ عمل و شغل کفن دوز. (فرهنگ فارسی م...
-
کپه دوز
لغتنامه دهخدا
کپه دوز. [ ک َپ ْ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) که کپه دوزد. دوزنده ٔ کپه های ترازو و کپه های بقالان . آنکه کپه ٔ ترازو از انبان و پشم سازد و دوزد. (یادداشت مؤلف ). || کنایه است از غلام باره . که آرامش با پسران خواهد. لاطی . (یادداشت مؤلف ).